الانم حس حقارت و خستگی و خیانت به خودم رو با هم دارم.

حقارت در مقابل خودم. خودم بالا سرم واستادم، سرمو تکون میدم...

خستگی از این قسمتای زندگی. همیشه مشغول بودن ذهنم، خود درگیری کاذب. 

نخندین بهم. من فقط یه بچه شهرستانیم که هیچوقت ارتباط زیاد با دخترا رو قبول نکرده و باهاشون کنار نیومده

خیانت هم به خودم، به کاری که کردم، به احساسات مبهمم، به فرصتای از دست رفته


نمیدونم کجای این زندگی واستادم. دیروز ظهر با دوستم حرف میزدیم البته حرفای جالبی میزد.

البته هدف داشتن خیلی راحته به نظرم. هدفم میشه پول! خونه! و هر چیز دیگه ای.

بعدش شروع میکنم دنبال کار گشتن. خیلی ساده رفتم دنبال چیزی که میخواستم. 


نظرات 1 + ارسال نظر
پیمان سه‌شنبه 7 فروردین 1397 ساعت 09:20 http://serendipity.blog.ir/

سلام، من تازه فهمیدم منظورتونو. چشم حتماً

آقا مشکلی با شهرستانی بودن نیست. آدم نباید به دید منفی نگاهش کنه :) منم اول‌ها که اومده بودم دانش‌گاه از این که روستایی هستم یه کم نگران بودم اما کم‌کم دیدم تهرانی‌ها اون جورایی که فکر می‌کردم هم تفاوت ندارن.

من این جوری نیستم که ارتباط با دخترا رو قبول نکنم ولی تا این جای کار (یعنی 21-22سالگی) تقریباً ارتباطی نداشتم!

امیدوارم آینده خوبی در انتظار هممون باشه.

ممنون از‌ اینکه درک میکنید:))
درسته، مشکلی نباید باشه، ولی اول باید آدم با خودش کنار بیاد.
انشاالله همین طور باشه. هممون عاقبت به خیر بشیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد