خب بزار مبسوط تر حرف بزنم...
اصولا آدمی نیستم که داستان زیادی برا گفتن داشته باشم.
درون گرا. خودم و خودمم فقط.
یه سری عادتا رو سعی میکنم داشته باشم که زندگیم رو اونا پایه ریزی کنم. اگرچه خیلی وقته روند زندگیم مثل یه قایق روی امواج دریاست...
من احساس تنهایی شدید میکنم. چون تنها زندگی میکنم. جای قبلی که خیلی افتضاح بود چون کلا خونه تنگ و تاریک هم بود. از تلویزیون هم خبری نبود. کلا همه جا ساکت بود. اصلا جو اونجا منو به سمت کسالت و تنبلی میبرد.
یه خرده بزار برم قبل تر.
از بچگی یادمه عادتا و کارای خیلی عجیب میکردم. درگیر بودم با خودم. درگیری ذهنی شدید داشتم رو مسایل.
از یه طرفم هم به شدت اهل تخیل و خیال بودم. خودمو معمولا تصور میکردم تو یه میدون جنگ که من انواع رشادتا! رو دارم انجام میدم. با انواع تفنگ و نارنجک ... میزدم پدر همه رو درمیاوردم. حتی تو دبستان یادمه اکثر نقاشی هام رفته بود رو میدون جنگ و ... با دوستام می نشستیم میدون جنگ میکشیدیم. خیلی فاز میداد.
دوران دبستان همین شکلی گذشت. چیزی که خیلی آزارم میداد، این بود که صرفا به نظر خودم فقط تو خانواده بودم. یعنی فقط حضور داشتم. همین. کسی کاری به حرفام و ... نداشت. فک کنم برا همین بوده که خیلی درون گرا شدم. زندگیم یکنواخته و ازش خوشم میاد.
با هیجان زیاد کنار نمیام. احساس میکنم هیجان یه چیز اضافه ای. فکر میکنم هیجان باشه تو زندگیم نمیتونم کارام رو جلو ببرم...
از هرچیزی هم که بخواد هیجان تولید کنه دوری میکنم و سعی میکنم اون رو تو زندگیم حذف کنم.
برا همین کلا عادت دارم خیلی نرم و با یه شیب خیلی کم به استقبال اتفاقات و آینده برم. مضاف به اینکه اگه خیلی سریع اتفاقات برام بیوفتن، به فال نیک نمیگیرمشون. چون فکر میکنم به آسونی بدست اومدن پس برام بی ارزش میشن. اصلا از چیزی که آسون بدست نیاد خوشم نمیاد.
روحیه سخت کنندگی کارها رو دارم. که علتشم به خاطر کمال گراییه. میدونم.
بگذریم، دوران راهنمایی همراه شد با تغییرات تو بدنم، قد بلندتر شدنم، چهارشونه تر شدنم و یه سری اتفاقات دیگه
که شاید در مورد اون هم توضیح بدم ولی یه خرده خصوصیه. اگه نیاز باشه حتما.
تو همین دوران، که فقط در حال تغییر بودم، خیلی ماجرا بودم. کلا از کارای فرسایشی که پدرتو در میارن لذت میبردم.
به هرحال، دوران راهنمایی بد شروع شد ولی سوم راهنمایی رو با معدل ۲۰ تموم کردم.
سه راه داشتم: مدرسه شاهد، نمونه دولتی و تیزهوشان یا سمپاد.
برا هر سه آزمون دادم، ولی خب همه اون سمپاد رو بیشتر دوست داشتن.
یه چیزیم که بگم، اینه که من خیلی خیلی زیاد میخوندم. در مورد همممممه چی. اطلاعات عمومیم عالی بود. خیلی خیلی زیاد هم به نجوم علاقه داشتم. کلا به چیزی که خیلی بزرگ بود و یه جورایی باعث میشد تصورم رو به کار بندازم علاقه داشتم.
یا در مورد چیزای عجیب مثل عجایب هفتگانه زیاد خونده بودم.
و اینکه به شدت از تکرار خوشم میومد. مثلا یه کتاب در مورد عجایب هفتگانه داشتم که دروغ نگم حدود ۱۰۰۰ باز خوندمش!
یا فیلم آتش بس، یا مرد عنکبوتی. حدودا ۱۰۰۰ بار هرکدوم رو دیدم. نمیدونم چرا برام خوشایند بود. سیر نمیشدم. انگار آب دریا بودن که هر چی میخوردم بدتر تشنه میشدم.
ادامه ش رو هم مینویسم.