همین طوری

گوشیم جلومه.

رسیدم شهرستان.

نمیدونستن دارم میام. گفته بودم فردا میام. 

همشون بودن خواهر و برادرم با شوهر و زنش به ترتیب! یهو در باز کردم شوکه شدن. همه شدن 0_0 !!

خلاصه سورپرایز خوبی بود.

به خصوص فک کنم برا مادرم که کلا احساس تنهایی میکنه.

گفتیم یه حرکت زده باشیم.

خودمم یه خرده از یکنواختی در بیام. 

شب رفتیم یه چرخ طور با ماشین زدیم. بد نبود با اینکه فاصله رانندگی هام خیلی زیاده ولی خوب میروندم به نظر خودم.


توی خونه بوی ماهی میاد که حالم ازش بهم میخوره. نمیرم جای بسی شکره!

یه خرده احساس آزادتری داشتم. 

احساسات منفی باید ازم جدا بشوند. باید جدا شوند. حتما جدا میشوند.


تو وبم قبلیم نمیتونستم این طور بنویسم. ولی الان از زبون خودم مینویسم. برای خودم مینویسم. نه برای جلب توجه. نه دریافت احساس ترحم از دیگران. 

این، منم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد