+امروز با مترو رفتم تئاتر شهر، نشستم اونجا. چه هوای خوبی!
پیاده ولیعصر رو رفتم بالا تا میدون ولیعصر، از اونجا هم تا سر وصال و ازش اومدم پایین، به یاد خاطرات خوابگاه. وای عجب دورانی بود.
تکرار نمیشن اون موقع ها.
+اصلا وقتی فک می کنم به اون دوران، دلم می گیره. دلم مچاله میشه. چقدر نوستالژی شده برام. همه چیز خوب بود. همه چیز سرجاش بود.
سرم پایین بود و کار خودمو می کردم. بدون حواس پرتی، بدون سخت گیری تو کارا.
+بگذریم وصالم اومدم پایین، یه دوستی رو دیدم یه خرده چرت و پرت گفتیم، از اونجا سوار BRT شدم و برگشتم.
+شبا بدون عینک به شدت چشمام اذیت میشه. اکثر موقعی که بیرون بودم تمرکز نداشتم و فقط به این آستیگماتیسم مزخرفمم فک می کردم.
مخصوصا نور ماشین، چراغا، اصلا داغونم می کنه. هر چیز نورانی رو با 2 تا سایه می بینم که کشیده شدن و با هم شکل یه مثلث میشن.
دوباره میرم پیش دکتر، تا ببینم چی میگه. شاید بشه عمل کراس لینکینگ کنم بدتر نشه، یه خرده آستیگماتیسمش هم بهتر شه. ایشالا