+ این چند روز تعطیل بود و منم هزار تا کار داشتم.
سشنبه که واقعا نمیشد کاری کرد، ۴شنبه رو هم الکی چیزی نخوندم، مثل همیشه. یعنی میترسیدم شروع کنم.
۵شنبه رو تا ظهر همین جوری بودم، رفتم نمایشگاه کتاب، بعدش که اومدم خیلی خسته بودم و نشستم کتاب خوندم.
از اون موقع تا حالا فکرم خیلی درگیر این کتابه شده، و یه جور دیگه حس درس نخوندن نبود واقعا، الانم نیست.
انگار واقعا بیخیال شدم، نه که خودم بخوام. کتابه بدجووور ذهنمو مشغول کرده.
البته یه احتمال دیگه هم هست و اون اینکه اون ۵ ساله یه خرده عاقل تر شده بهتر سرم شیره میماله و میگه برو کتاب بخون فقط، درس چیه و از این حرفا.
هرچی باشه نسبت به چرخیدن بیخود تو اینترنت خیلی خیلی بهتره.
شاید دلیل استرس نگرفتنم هم همین بود.
+خودش صلاحم رو بهتر تشخیص میده. راضیم به رضایتش.