خاطرات روزای اول دانشگاه....

+یادش بخیر، 5 سال قبل همین موقع ها. سال 92...

استرس نداشتم حقیقتش چون دقیقا می دونستم کجا و چی درمیام.

انتخاب دومم قبول شده بودم، اولیش همون رشته ولی دانشگاه شریف بود ولی من دانشگاه تهران قبول شدم.

کلا تابستون سال 92 خیلی خیلی خاص بود.

حتی الان که یادش می افتم یه جوری میشم.

 مرداد همون سال که برا یه کاری رفته بودیم تهران، یه حس و حال عجیب داشتم که هنوز می تونم حسش کنم.


دوست دارم یه بار دیگه تجربش کنم. 

نمی دونم چطوری.  تو وجود دیگران، اون محیط، نمی دونم واقعا.

می دونی یه حس دلتنگی خاص میده، مخصوصا دانشگاه پایین.


+یه مراسم برگزار کرده بودن که گفته بودن ساعت 8 صبح باید همراه خانواده بیایین دانشگاه.

ما هم کار داشتیم شبش و تا ساعت 2 شب کارمون طول کشید. خسته کوفته خوابیدیم و ساعت 4 صبح منو خواهرم و بابام راه افتادیم اومدیم تهران.

من مسافرت کردنی بدجور نفخ می گیرم، اون روز هم همون شکلی شده بودم و پدرمون در اومده بود.

نزدیکای ساعت 8 رسیدیم دانشگاه، با BRT رفتیم. بابام البته رفت یه جا دیگه کار داشت. منو خواهرم رفتیم دانشگاه. چقدرم استرس داشتیم ایستگاه دانشگاه تهرانو رد نکنیم!!

بعد من رفتم قسمت دانشجویان، خواهرم رفت قسمت خانواده ها که ایجاد کرده بودن.

قسمت مربوط به رشته خودمو پیدا کردم، یه 10-15 نفری بودیم از رشته مون. یه راهنما طور هم بود. 

حرف زدیم، راهنمایی کرد.

بعد جالبه از 20 متریم دختر رد میشد استرس می گرفتم، تا این پاستوریزه بودم :)))

بعد ظهر شد و نماز خوندم و با راهنما تنها شدم و حرف زدم. فقط دو سه جمله گفت ولی بهم خیلی انرژی داد.

گفت به به از زنجان اومدی اینجا و باریکلا و ما هم تو زنجان فامیل داریم و این حرفا.

کلا حس نزدیکی بهم دست داد. بعدشم گفتم بهش میخوام برگردم زنجان، گفت نه بابا، کلاسا شروع میشه بشین درستو بخون دیگه.

کلا خیلی خوب بود.

بعد رفتم خوابگاهمو پیدا کردم، اتاق 4 نفره بود.

یه اصفهانی اومده بود نشسته بود تخت پایینی، از جاشم تکون نمی خورد :)))

ولی آدم خوبی بود، بابا مامانش هم بودن و میوه تعارف کردن و اینا.

بعد وسایل رو آوردیم.

بعد هم بابام و خواهرم برگشتن رفتن زنجان و من موندم تو اتاق و رفتم یه چرخی زدم بیرون.

دوستم که هم مدرسه ایم بود هم اومده بود قبلا جا گرفته بود تو یه تخت پایینی :||

من اولش جام رو انداخته بودم اونجا ولی وقتی اومدن خوشخوابش تو تخت بالایی جا نشد و دوباره مجبور شدم برم تخت بالایی :((

زرنگ بازی هم نتونستم دربیارم خلاصه -___-

خلاصه هم شبو خسته بودم تو خوابگاه و تنها فک کنم.

فردا قرار بود ثبت نام کنم، ساعت 2 بعد از ظهر ولی با دوستم و باباش ساعت 7 صبح رفتیم اونجا و بدون هیچ مشکلی ثبت نام کردیم!!!

کلا تو ایران هیچی سرجاش نیست خلاصه.....

خلاصه بگم که داستان خیلی زیاده و حس و حال واقعاااااااا عجیبی داشت اون موقع ها.

دوستان کنکوری درسته الان موبایل و نت و خبرای بد اقتصادی و اینا خیییلی زیاد شده و آدم آرامش نداره، ولی استفاده کنین از این لحظات و 

خلاصه بگم، چند سال بعد وقتی این موقع ها یادتون میاد دلتنگ بشین و از ته دل دوست داشته باشین برگردین به این موقع و همه چیزش رو دوباره تجربه کنین...

حالا حالشو داشتم بازم بیشتر می نویسم.

به شمایی هم که تا آخرشو خوندین تبریک می گم، چه حوصله ای داشتی واقعا :)))