داستان زندگی من تهی از آدماست. همیشه فقط خودم بودم. شاید برام ترسناکه یکی دیگه شریک بشه تو این داستان.
و من دیگه نتونم خودم باشم، اون جور که هستم بمونم.
اتفاقای خوب رو میسازم، همین الان، زیر پتو! البته با خوابیدن و لذت بردن ازش :)
به درک که نرفتم سرکلاس. والا سگو بزنی الان نمیره سرکلاس ( شما رو منظورم دوست عزیز!)
هنوزم که هنوز خوابم! چقدر خوبم من! کلا خوااااابم
با رییس دانشگاه تهران کلاس دارم بعد از ظهر و کوییز هم شاید بگیره. منم ۳ جلسه قبلی رو هیچی نخوندم!!! خدااااااااااااااااااااااا
چیزی برا از دست دادن دیگه ندارم...
من همینم، با تمام فکرام، رفتارام، اخلاقام، صحبتام و ...
دنبال جلب توجه کسی دیگه نیستم.
هرجام لازم باشه خودمو تغییر میدم. باید پویا باشم.
قبلا اکثر پستام برا جلب توجه بود. برا اینکه مردم نظر بزارنو از قرمز شدن نظرات توی لبتاپ یا آبی شدن منوی مدیریت توی گوشی لذت میبردم. این خودش تو رو هل میده که بیشتر اینجا باشی.
ولی الان میتونم بگم که، این جا صرفا نقطه سر خط منه. داستان خودمه. میخوام پرش کنم. جایی برا لاس زدنای من نیست.
من آدم به شدت درون گرایی هستم. اکثر داستان هام هم یه طرفن و فقط خودم هستم توشون.
ولی چیزی کن نگرانم میکنه اینه که درون گراییم مثله یه دریاست. هر شخص خارجی رو با موج میفرسته رو شنای ساحل. اجازه نمیده بیاد داخل.
میترسه از اینکه برنامه هاش به هم بخورن، مثل قبل نباشه حرفاش، کاراش، خلاصه از تغییر میترسه.
اجازه ورود هیچی رو نمیده.
کلا سخت گرفتن کارام این شکلیه که حتما باید احساس کنم چیزی در حال اتفاق افتادنه. یا کاری که میکنم ارزش داره یا نه. یا باید به حدی از جدیت برسه که انجامش بدم...
حرفام تیکه تیکه ست. خودم میدونم
الانم حس حقارت و خستگی و خیانت به خودم رو با هم دارم.
حقارت در مقابل خودم. خودم بالا سرم واستادم، سرمو تکون میدم...
خستگی از این قسمتای زندگی. همیشه مشغول بودن ذهنم، خود درگیری کاذب.
نخندین بهم. من فقط یه بچه شهرستانیم که هیچوقت ارتباط زیاد با دخترا رو قبول نکرده و باهاشون کنار نیومده
خیانت هم به خودم، به کاری که کردم، به احساسات مبهمم، به فرصتای از دست رفته
نمیدونم کجای این زندگی واستادم. دیروز ظهر با دوستم حرف میزدیم البته حرفای جالبی میزد.
البته هدف داشتن خیلی راحته به نظرم. هدفم میشه پول! خونه! و هر چیز دیگه ای.
بعدش شروع میکنم دنبال کار گشتن. خیلی ساده رفتم دنبال چیزی که میخواستم.
به کارام فکر میکنم...
به دلیل کارایی که میکنم، چراییشون.
صرفا میدونم یه حفره ای کمبودی هست تو یه قسمت از زندگیم که تعادل یه قسمت دیگه رو از بین برده. یه ورم هواست، یه ورم رو زمین. همین باعث دست و پا زدنم میشه. کار درست رو نمی تونم تشخیص بدم صرفا فقط تکون میخورم...
دوست عزیزم راست میگی اینجا نوشتن باعث سبک شدنه!
ولی مشکلات پیش روم و کارایی که باید بکنم :
۱. ارتباط بیشتر با همه، خصوصا همونا!
۲. باشگاه باید میرفتم تا الان که تنبلی کردم
۳. پیدا کردنه یه کار حالا نیمه وقت، دورکاری، هر چی
۴. کار کردن رو اعتقاداتم،
۵. مدیریت زمان داشتن
۶. تصمیم گیری منطقی و به دور از احساسات
۷. مهارت حل مسئله
۸. کنار گذاشتنه لج بازی سیستماتیک توی کارهام -_-
و موارد از این دست که یادم بیاد بازم بهشون اضافه میکنم....
خب کلاسو پیچوندم! والا چه معنی میده صبح پاشی بری سر کلاس. مسخرست توهین آمیزه! اونم چهارشنبه آخر سال!
ترقه! انفجار! خوووون!
#بریم_نقطه_سر_خط
روز یا میشه گفت هفته مزخرفی بود.
دوست خوبم روشنم کرد که داشته باشم وبلاگ باز. ولی مثل قبلی نمیخوام چی میگن، ماجراجویی کنم. بیخیالش.
احتمالا بعد 11 شب فقط چک میکنم.
الانم به شدت خوابم میاد. 8 صبح کلاس دارم. میدونم که به شدت سردرد میخوام بگیرم. تعطیلم که نشیدم. مرگ بر این شانس
تجربه های جدید، به کارم میان. استفاده میکنم ازشون...
#بریم_نقطه_سر_خط