الانم حس حقارت و خستگی و خیانت به خودم رو با هم دارم.

حقارت در مقابل خودم. خودم بالا سرم واستادم، سرمو تکون میدم...

خستگی از این قسمتای زندگی. همیشه مشغول بودن ذهنم، خود درگیری کاذب. 

نخندین بهم. من فقط یه بچه شهرستانیم که هیچوقت ارتباط زیاد با دخترا رو قبول نکرده و باهاشون کنار نیومده

خیانت هم به خودم، به کاری که کردم، به احساسات مبهمم، به فرصتای از دست رفته


نمیدونم کجای این زندگی واستادم. دیروز ظهر با دوستم حرف میزدیم البته حرفای جالبی میزد.

البته هدف داشتن خیلی راحته به نظرم. هدفم میشه پول! خونه! و هر چیز دیگه ای.

بعدش شروع میکنم دنبال کار گشتن. خیلی ساده رفتم دنبال چیزی که میخواستم. 


برا ادامه چی لازمم؟؟

به کارام فکر میکنم...

به دلیل کارایی که میکنم، چراییشون.

صرفا میدونم یه حفره ای کمبودی هست تو یه قسمت از زندگیم که تعادل یه قسمت دیگه رو از بین برده. یه ورم هواست، یه ورم رو زمین. همین باعث دست و پا زدنم میشه. کار درست رو نمی تونم تشخیص بدم صرفا فقط تکون میخورم...

دوست عزیزم راست میگی اینجا نوشتن باعث سبک شدنه! 

ولی مشکلات پیش روم و کارایی که باید بکنم :

۱. ارتباط بیشتر با همه، خصوصا همونا!

۲. باشگاه باید میرفتم تا الان که تنبلی کردم

۳. پیدا کردنه یه کار حالا نیمه وقت، دورکاری، هر چی

۴. کار کردن رو اعتقاداتم، 

۵. مدیریت زمان داشتن

۶. تصمیم گیری منطقی و به دور از احساسات

۷. مهارت حل مسئله

۸. کنار گذاشتنه لج بازی سیستماتیک توی کارهام -_- 

و موارد از این دست که یادم بیاد بازم بهشون اضافه میکنم....

خب کلاسو پیچوندم! والا چه معنی میده صبح پاشی بری سر کلاس. مسخرست توهین آمیزه! اونم چهارشنبه آخر سال! 

ترقه! انفجار! خوووون! 

#بریم_نقطه_سر_خط

دفعه قبل که کم مونده بود چندین نفر ذله بشن از دستم!

ایشالا این دفعه نرمال میرم جلو

#بریم_نقطه_سر_خط

#نقطه_سر_خط

روز یا میشه گفت هفته مزخرفی بود.

دوست خوبم روشنم کرد که داشته باشم وبلاگ باز. ولی مثل قبلی نمیخوام چی میگن، ماجراجویی کنم. بیخیالش.

احتمالا بعد 11 شب فقط چک میکنم.

الانم به شدت خوابم میاد. 8 صبح کلاس دارم. میدونم که به شدت سردرد میخوام بگیرم. تعطیلم که نشیدم. مرگ بر این شانس

تجربه های جدید، به کارم میان. استفاده میکنم ازشون...

#بریم_نقطه_سر_خط