کاش برمیگشتم به دو سال قبل.
یه خرده قبل این موقع ها. حداقل اون قدر حرص نمیخوردم سر هیچچچی.
حرص، استرس، خودخوری ... کار هر روزم بود. الان میفهمم چقدر به خودم ضرر زدم؛ روحی و جسمی...
نکته: هیچ وقت خودخوری نکنید. استرستون رو درمان کنید. هیچی هم ارزش حرص خوردن رو نداره.
ولیهرچی که بود، هر چقدرم سخت بود، حداقل فهمیدم ریشه مشکلاتم از چیه و خودشناسیم بهتر و بیشتر شد. ولی از یه طرف، یه چیزای دیگه رو هم از دست دادم.
تعادل حتما باید باشه...
تعادل
تعادل
یه انسان موفق، انسانیه که تو همه زمینه ها به صورت یکسان پیشرفت کنه و به حد نهایی برسه، نه فقط تو بعضی از زمینه ها.
این متن چقدر خوبه. یه بار بخونید حتما...
روایت شده که خداوند متعال در برخی از کتبش به پسر آدم میفرماید: من زنده جاودانم، مرا در آنچه که امر کردم اطاعت کن تا تو را نیز زنده جاویدان قرار دهم. ای پسر آدم من به «شیء» میگویم: باش، پس هست؛ مرا در آنچه که به تو امر کردم اطاعت کن، تو را [به مرحلهای رسانده و [قرار میدهم [که وقتی [به «شیئی» بگویی «باش» پس او«باشد ، (مستدرک الوسائل، ج 11، صص 258 ـ 259).
چقدر با خدا بودن راحته. فقط اطاعتش!
"مرا در آنچه به تو امر کردم، اطاعت کن تو را به مرحله ای رسانده و قرار میدهم که وقتی به شیئی بگویی باش، پس او بشود."
ولی لعنت به هر کسی که حق رو باطل کرد و مسلمونا رو گمراه.
وقتی میخوای برا چند لحظه ذهنت خالی باشه، راحت باشی و به چیزی فکر نکنی... ولی تمام بدبختیات، از کوچیک تا بزرگترینشون یادت میاد...
انگار شاد بودن برا من یه تنبیه. همیشه باید هزینشو بدم.
بیشتر احساس ناراحتی میکنم...
خب دوست من تو پستی پرسیده بود که واقعا بدون تصور شخصی تونستی اون حرفا رو بگی و...
الان که میبینم، شاید تو تصورم کس خاصی نباشه، ولی همه اون حرفا در مورد یه فردی صدق میکرد که اوایل مهر امسال درگیرش شدم.
چهرش دقیقا همونی بود که میخواستم.
حتی در مورد طرف تحقیق هم یه خرده کردیم که نتیجش چیز جالبی نبود. یعنی خانواده ها زیاد از هم فاصله داشتن و از این حرفا.
هی روزگار...
خب آیا من پررو ام؟؟
میشینم با مادرم بحث میکنم و عکس بهش نشون میدم که ایشون چطورین و مورد خوبی هستن یا نه؟ یا اینکه میشناسین خانواده ش رو و .... از این دست حرفا.
خودم میفهمم برا مادرم یه جورایی سخته در مورد اینا حرف زدن.
انگار زن گرفتن یه جور پررویی حساب میشه! چرا آخه؟؟
حالا من که حرکت خاصی هم نزدم تو عمرم.
همین حس خجالت بی معنی که کلا هست تو خانواده در مورد موارد دیگه صادقه.
رورارویی با اولین ها سخت بوده برام و صد البته آماده نبودم برابرشون.
خیلی وقتا خودم تصمیم گرفتم که چیکار کنم با این قضایا.
کاشکی قبل این اولین ها حداقل یه آمادگی میدادن به آدم.
خیلی خوب بود. وقت برا خود گذاشتن. دوست خوبم راست میگه، یه دیقه برا خود خیلی تاثیر داره.
اصلا میدونی چیه این کار؟؟؟ انگار حداقل یه نقطه از زندگیت رو گرفتی رو دستت و این باعث میشه گرفتن بقیه نقاط زندگیت تو دستت راحتر بشه.
خلاصه این کارو ادامه میدم و نقاط گره دیگه ای برا خودم تو طور روز درست میکنم.
نتیجشو حتما میگم...
دو تا آدم که ۳۴ ساله دارن با هم زندگی میکنن هنوز حرف همو نمیفهمن و نمیتونن درست با هم حرف بزنن و هی به سر و کول هم میوفتن...
خب اصلا نمیخوام قضیه رو پیچیده کنم.
الان قرار گذاشتم با خودم که ساعت ۵ تا ۵/۵ هر روز، بشینم فقط آهنگای تو گوشی رو گوش کنم.
همین. نه چیز سختیه، نه پیچیده، نه طولانی.
بزرگترین چیزایی که به نظرم جلوم رو گرفتن یا اینکه اعتماد به نفسمو آوردن پایین:
۱. نداشتن کار یعنی بیکار بودن!
۲. وقت تلف کردنای بسیار
۳. نداشتن ارتباطات، با همونا!
فک کنم رو هر کدوم از اینا، البته با الویت مورد ۱ کار کنم، میتونم مورد ۲ و ۳ رو به خوبی حل کنم.
تو کتاب قدرت عادت نوشته که با حمله به یه عادت بد و تمرکز روی اون و تلاش برای تغییرش، میشه تدریجا تغییر رو به همه جای زندگی کشوند.
پس من لازمه یه عادتم رو کنار بزارم، یا اینکه یه عادت جدید برا خودم بوجود بیارم.
روش فکر میکنم ببینم چیکار میشه کرد.
تمرکزم واقعا به فنا رفته.
مدت طولانی هستش که این جوریم. یه برنامه رو فوق فوقش 3 4 روز بتونم ببرم جلو.
بعدش با کوچکترین اتفاقی که پیش میاد برنامه رو خراب میکنم و ادامه نمیدم. انگار یه پدر سوخته ای نشسته توم! و دلش نمی خواد رو یه مسیر برم جلو.
البته دلش زنم میخوادا!! یه پدر سوخته ای که دومی نداره.
سعی میکنم برم جلو
سعی...
سعی...
سعی...