ولی‌ ادامه اون پستم و نظر دوستم بگم که، کسیو ندارم ولی انگار‌یک عالمه باهاش خاطره دارم. 

همینه که اذیتم میکنه، اصلا نمیدونم اینا از کجا اومدن تو ذهنم. شاید فیلما، آهنگا و .... . 

ولی میدونم جز اذیت کردنم و مشغول کردن بخش عمده ای از ذهنم فعلا که کارکرد دیگه برام نداشته.


همیشه بخشی از خاطرات ما، اتفاقاتی‌ست که نیفتاده است.


قالب جدید

اره این قالب به نظرم خوبه. ساده و شیک در عین حال.

دیدین عوضش کردم؟؟؟ بابا بیخیال‌شین دیگه اینقدر‌ فشار نیارین رو آدم :)

شاید اون پسته یه خرده ناجور بود و زیادی از حد با جزییات بود، نمیدونم. 

ولی تقریبا تمام افکارم بود.خیلی خیلی فشار اومد روم موقع نوشتنش. 

شاید منصرف هم شدم وسط که بنویسمش یا نه، ولی گفتم بزار تخلیه شم ازش.

دوست عزیزم راست میگه.

یه فکر مادامی‌ که تو ذهن آدمه، روی آدم مسلطه. وقتی روی کاغذ‌آورده‌ میشه، یا حتی اینجا، باعث میشه که آدم روی اون تسلط پیدا کنه. از بندش رها میشه آدم

فک کنم با‌ این اوصاف بهتر باشه رمزدار بنویسم اینا رو. یا اینجا ننویسمشون و روی کاغذ


همین طوری

گوشیم جلومه.

رسیدم شهرستان.

نمیدونستن دارم میام. گفته بودم فردا میام. 

همشون بودن خواهر و برادرم با شوهر و زنش به ترتیب! یهو در باز کردم شوکه شدن. همه شدن 0_0 !!

خلاصه سورپرایز خوبی بود.

به خصوص فک کنم برا مادرم که کلا احساس تنهایی میکنه.

گفتیم یه حرکت زده باشیم.

خودمم یه خرده از یکنواختی در بیام. 

شب رفتیم یه چرخ طور با ماشین زدیم. بد نبود با اینکه فاصله رانندگی هام خیلی زیاده ولی خوب میروندم به نظر خودم.


توی خونه بوی ماهی میاد که حالم ازش بهم میخوره. نمیرم جای بسی شکره!

یه خرده احساس آزادتری داشتم. 

احساسات منفی باید ازم جدا بشوند. باید جدا شوند. حتما جدا میشوند.


تو وبم قبلیم نمیتونستم این طور بنویسم. ولی الان از زبون خودم مینویسم. برای خودم مینویسم. نه برای جلب توجه. نه دریافت احساس ترحم از دیگران. 

این، منم.

 باشه بابا قالبم درست میکنم! خب گوشمو کر کردید برسم شهرستان درستش میکنم به خدا. نکنید از این کارا. 

تخت فشار نزارید منوووووو


یه سوال عکس هم بزارم؟ به نظرتون مشکل ساز میشه بعدا؟؟ جواب بدددددید

یه خرده از زندگیم 1

خب بزار مبسوط تر حرف بزنم...


اصولا آدمی نیستم که داستان زیادی برا گفتن داشته باشم. 

درون گرا. خودم و خودمم فقط.

یه سری عادتا رو سعی میکنم داشته باشم که زندگیم رو اونا پایه ریزی کنم. اگرچه خیلی وقته روند زندگیم مثل یه قایق روی امواج دریاست...

من احساس تنهایی شدید میکنم. چون تنها زندگی میکنم. جای قبلی که خیلی افتضاح بود چون کلا خونه تنگ و تاریک هم بود. از تلویزیون هم خبری نبود. کلا همه جا ساکت بود. اصلا جو اونجا منو به سمت کسالت و تنبلی میبرد.

یه خرده بزار برم قبل تر. 

از بچگی یادمه عادتا و کارای خیلی عجیب میکردم. درگیر بودم با خودم. درگیری ذهنی شدید داشتم رو مسایل.

از یه طرفم هم به شدت اهل تخیل و خیال بودم. خودمو        معمولا  تصور میکردم تو یه میدون جنگ که من انواع رشادتا! رو دارم انجام میدم. با انواع تفنگ و نارنجک  ... میزدم پدر همه رو درمیاوردم. حتی تو دبستان یادمه اکثر نقاشی هام رفته بود رو میدون جنگ و ... با دوستام می نشستیم میدون جنگ میکشیدیم. خیلی فاز میداد.

دوران دبستان همین شکلی گذشت. چیزی که خیلی آزارم میداد، این بود که صرفا به نظر خودم فقط تو خانواده بودم. یعنی فقط حضور داشتم. همین. کسی کاری به حرفام و ... نداشت. فک کنم برا همین بوده که خیلی درون گرا شدم. زندگیم یکنواخته و ازش خوشم میاد. 


با هیجان زیاد کنار نمیام. احساس میکنم هیجان یه چیز اضافه ای. فکر میکنم هیجان باشه تو زندگیم نمیتونم کارام رو جلو ببرم...

از هرچیزی هم که بخواد هیجان تولید کنه دوری میکنم و سعی میکنم اون رو تو زندگیم حذف کنم. 

برا همین کلا عادت دارم خیلی نرم و با یه شیب خیلی کم به استقبال اتفاقات و آینده برم. مضاف به اینکه اگه خیلی سریع اتفاقات برام بیوفتن، به فال نیک نمیگیرمشون. چون فکر میکنم به آسونی بدست اومدن پس برام بی ارزش میشن. اصلا از چیزی که آسون بدست نیاد خوشم نمیاد. 

روحیه سخت کنندگی کارها رو دارم. که علتشم به خاطر کمال گراییه. میدونم.

بگذریم، دوران راهنمایی همراه شد با تغییرات تو بدنم، قد بلندتر شدنم، چهارشونه تر شدنم و یه سری اتفاقات دیگه

که شاید در مورد اون هم توضیح بدم ولی یه خرده خصوصیه. اگه نیاز باشه حتما.


تو همین دوران، که فقط در حال تغییر بودم، خیلی ماجرا بودم. کلا از کارای فرسایشی که پدرتو در میارن لذت میبردم.

به هرحال، دوران راهنمایی بد شروع شد ولی سوم راهنمایی رو با معدل ۲۰ تموم کردم.


سه راه داشتم: مدرسه شاهد، نمونه دولتی و تیزهوشان یا سمپاد. 

برا هر سه آزمون دادم، ولی خب همه اون سمپاد رو بیشتر دوست داشتن. 

یه چیزیم که بگم، اینه که من خیلی خیلی زیاد میخوندم. در مورد همممممه چی. اطلاعات عمومیم عالی بود. خیلی خیلی زیاد هم به نجوم علاقه داشتم. کلا به چیزی که خیلی بزرگ بود و یه جورایی باعث میشد تصورم رو به کار بندازم علاقه داشتم. 

یا در مورد چیزای عجیب مثل عجایب هفتگانه زیاد خونده بودم. 

و اینکه به شدت از تکرار خوشم میومد. مثلا یه کتاب در مورد عجایب هفتگانه داشتم که دروغ نگم حدود ۱۰۰۰ باز خوندمش! 

یا فیلم آتش بس، یا مرد عنکبوتی. حدودا ۱۰۰۰ بار هرکدوم رو دیدم. نمیدونم چرا برام خوشایند بود. سیر نمیشدم. انگار آب دریا بودن که هر چی میخوردم بدتر تشنه میشدم.


ادامه ش رو هم مینویسم.

نمیدونم اصلا دوست دارم کسی اینجا رو بازدید کنه یا نه. 

برا همین فعلا برا خودم مینویسم. 

ایشالا که اتفاقای خوب برام بیوفته

امیدوارم تجربه های خوبی برام رقم بخوره.

لازم نیست منتظر اتفاقای خوب باشم، خودم می سازمشون.

#بریم_نقطه_سر_خط

چهارشنبتون مبارک!

یه اتفاقی که تو این چند روز افتاد رو میخوام بهتون بگم. 

وقت کردم اگه، تو اتوبوس شاید. 

امروز رو دارم میپیچونم. با استادش حرف زدم. گفت حضور غیاب نمیکنم دوباره هم درس رو تکرار میکنم بعد از عید. 

به من گفت که به کسی نگم^_^ 

استاد پایه ست تا حدی. چی از این بهتر!

میرم شهرستان، از این شهر لعنتی فعلا خلاص میشم.


راستی چهارشنبتون هم مبارک!  

کم مونده بود که نرم شهرستان ولی هرجور بود جورش کردم.

تنبلی!

وای این حجم از تنبلی تو من بی سابقست!!!!

خوب‌ وصل شد به عید و تعطیلاتش. وگرنه دچار مشکلات میشدم:| بریم حداقل یه خرده آب و هوامون عوض شه تا بعدش ببینیم چی میشه.

آخه چقدر مسخره، چقدر عوضی، چی بگم. بابا یه کلاسو فردا نمیتونید کنسل کنید؟؟؟ چه کلاسو نمیتونید نرید؟؟ 

به خدا شهرستانیم ما، چهارشنبه سوری رو میخواییم شهرستان باشیم. نکنید از این کارا. مسخره نکنید مارو. 

تهرانیای بیشعور همین طور زرت و پرت میرن سرکلاس. چی بگم آخه

فعلا حرفی برا گفتن ندارم. تا ببینم برا بعد چی میشه...

داستان زندگی من تهی از آدماست. همیشه فقط خودم بودم. شاید برام ترسناکه یکی دیگه شریک بشه تو این داستان. 

و من دیگه نتونم خودم باشم، اون جور که هستم بمونم.


اتفاقای خوب رو میسازم، همین الان، زیر پتو! البته با خوابیدن و لذت بردن ازش :)

به درک که نرفتم سرکلاس. والا سگو بزنی الان نمیره سرکلاس ( شما رو منظورم دوست عزیز!) 


هنوزم که هنوز خوابم! چقدر خوبم من! کلا خوااااابم

با رییس دانشگاه تهران کلاس دارم بعد از ظهر و کوییز هم شاید بگیره. منم ۳ جلسه قبلی رو هیچی نخوندم!!! خدااااااااااااااااااااااا

چیزی برا از دست دادن دیگه ندارم...

من همینم، با تمام فکرام، رفتارام، اخلاقام، صحبتام و ...

دنبال جلب توجه کسی دیگه نیستم.

هرجام لازم باشه خودمو تغییر میدم. باید پویا باشم.

قبلا اکثر پستام برا جلب توجه بود. برا اینکه مردم نظر بزارنو از قرمز شدن نظرات توی لبتاپ یا آبی شدن منوی مدیریت توی گوشی لذت میبردم. این خودش تو رو هل میده که بیشتر اینجا باشی.


ولی الان میتونم بگم که، این جا صرفا نقطه سر خط منه. داستان خودمه. میخوام پرش کنم. جایی برا لاس زدنای من نیست. 

من آدم به شدت درون گرایی هستم. اکثر داستان هام هم یه طرفن و فقط خودم هستم توشون. 

ولی چیزی کن نگرانم میکنه اینه که درون گراییم مثله یه دریاست. هر شخص خارجی رو با موج میفرسته رو شنای ساحل. اجازه نمیده بیاد داخل.

میترسه از اینکه برنامه هاش به هم بخورن، مثل قبل نباشه حرفاش، کاراش، خلاصه از تغییر میترسه. 

اجازه ورود هیچی رو نمیده.


کلا سخت گرفتن کارام این شکلیه که حتما‌ باید احساس کنم چیزی در حال اتفاق افتادنه. یا کاری که میکنم ارزش داره یا نه. یا باید به حدی از جدیت برسه که انجامش بدم...


حرفام تیکه تیکه ست. خودم میدونم