همیشه با خود صداقت داشته باشید و منطقی فکر کنید تا بدون هرگونه احساسات غالبا نادرست و الکی بزرگ شده، سرانجام رابطه رو پیش بینی کنید.
صداقت با خود خیلی مهمه، از ناامیدی و دلشکستگی ها جلوگیری میکنه.
آیا با یه نگاه میشه عاشق شد؟؟؟
اره میشه، ولی اشتباهه.
آیا به نظر شما درسته عکس یه ماشین رو ببینید و برید مستقیما بخریدش؟ نه، درست نیست. عاقبت خوبی نداره.
مثال صرفا برا فهم بیشتره وگرنه منظورم شبیه کردن ماشین و همسر نیست!
مطالعه،
مطالعه
مطالعه.
به جای زانوی غم بغل گرفتن، به جای انجام اشتباهات فاحش، به جای خوددرگیری، رویاپردازی، خیالبافی، کلنجار الکی با خود رفتن،
مصمم نبودن تو تصمیم گیری و هزار تا زهرمار دیگه، باید مطالعه کرد.
لجبازی رو باید کنار گذاشت، رویاها رو، هر چند خوشایند، زیبا، دلنشین و هیجان انگیز باید دور ریخت و تصمیم درست رو گرفت...
حق ما و زندگیمون نیست که به خاطر تصمیماتی از جنس احساسات لحظه ای و صرفا دنبال ماجراجویی بودن و کمبود هیجان تو زندگی، بیایم و اون رو خراب کنیم...
اعتماد به نفسمون رو پایین بیاریم...
الکیجواب رد بشنویم...
نمیگم نباید رابطه کلا داشت، چرا رابطه باید داشت، چون هر شخصی نیاز داره. نمیشه کتمانش کرد.
اما خیلی خیلی مهمتر اینه که، آیا آمادگی برا رابطه داریم؟ روحیاتمون چطوریه؟؟ چه انتظاری از رابطه داریم؟ دنبال چی هستیم؟ فقط قصد ماجراجویی داریم؟؟
صرفا از قیافه ش خوشمون اومده و بقیه ویژگی ها رو میخوایم توجیه کنیم؟؟
لجبازی نباید کرد تو این بحثا.
باید با باورای اشتباه جنگید، بی گدار به آب نزد، برا خود باید اصول تعریف کرد.
و تازه فهمیدم با مطالعه کردن میشه به این هدف رسید، میشه معیار برا خود داشت، میشه راهو مشخص کرد و به سمتش قدم گذاشت.
چقدر این داستان آشناست برا من...
http://serendipity.blog.ir/post/دختر-دانش-گاه-بغلی
همون برزخی که ازش حرف زدم.
دوستم منو برد به فکر. موقعی که هنوز خیلی بزرگ فکر میکردم...
چی شد؟؟؟ چی گذشت به من؟؟؟
چرا سقوط کردم؟؟؟ چرا سرگردان شدم؟
میتونم به همه کس و همه چیز غر بزنم و خرده بگیرم ازشون.
ولی نمیکنم.
دیگه بسه.
تا حالا فکر کردین چیزی که شما رو احاطه کرده و شما فکر می کنید که شما، همونی هستید که احاطه تون کرده چقدر حقیره؟؟؟
چقدر حقیرتون کرده؟
توجه کنین، من ذهنی شما نیستید، شما همون روح متعالی هستین.
له شدم، له، له.
هر چی که میرم جلو...
بیشتر دارم این من ذهنی که روم هست رو بیشتر از هویت اصلیم جدا میکنم.
من ذهنی چیزی نیست جز باورای اشتباه، برچسبای دیگران، و هزار تا رذیلت دیگه.
برا این زندگی باید ریشه داشته باشم، باید پایه داشته باشم.....
باید خودمو از یه جا وصل کنم. به یه جا چنگ بزنم...
نباید حیرون باشم تو تلاطم زندگی...
باید جای پای خودمو محکم کنم.
نمیشه که آدم با هرررر چی کنار بیاد.
ارزش تعریف شده درست و حسابی ندارم، یا اگه دارم هم از یادم رفته...
خدایا، صدات میزنم.
۱. به نظر شما، میشه صرفا رو احساس خوبی که از یکی دیگه گرفتین، و اون اشتیاق عجیبی که توی شما بوجود میاد و فقط بر اساس اون، روش حساب کنین و شروع به کار کنین؟؟
۲. یا اینکه اینا فقط یه جو که سریع میگذرن و شما رو وسط راه ول میکنن؟؟
۳. اصولا هدفی دارین برا آینده؟؟ چیزی که فقط مربوط به خود شما باشه؟؟ نه اینکه به خاطر دیگران یا حرف دیگران یا خیط کردن دیگران اون هدف رو انتخاب کرده باشین و برین جلو.
۴. هدفتون رو چطور انتخاب کردین؟ رو چه اساسی؟ چه مکانیزمی؟ به چه چیزایی توجه کردین وقتی میخواستین تو یه راه قدم میزاشتین؟
۵. اصلا نشستین یه دفعه برا خودتون هدفی بزارین که شاید مخالف جریان معمول زندگیتون باشه؟؟؟
یا نه، جهت زندگی شما رو داره میبره یه سمتی؟
۶. چطور اشتیاقتون رو برا هدف انتخاب شده نگه میدارین؟