+به صورت عجیبی قدرت بویاییم قوی شده و همه بوها رو با شدت درک می کنم :/
از 15 متری قهوه خونه ای رد شدم بوی قلیون تا مغز استخونم رفت و کم مونده بود حالم بد شه.
چمه آخه؟؟
+و شما رو برحذر می دارم از کسر خواب که دچار ضرر و زیان این دنیا و آن دنیا میشید :|
اینقدر که نمی تونم تمرکز کنم رو کارام و برا فردا هم کار دارم ولی هنو کاری براش نکردم :((
+تو دانشکده م!!
مگس هم پر نمیزنه!!!
خیلی حس خوبیه که تو فقط تو دانشکده ای!!
ولی ترسناکم هست، جن و اینا شاید داشته باشه خو!
می ترسم هر لحظه یکی در رو باز کنه یا پشت در واستاده باشه بخواد بترسونه منو :))
+دیدین اینا رو که از یه گروه موسیقی چیزی خوششون میاد و خودشون رو می چسبونن بهشون و این حرفا؟!!
یعنی خودشون رو اون شکلی بالا می برن میشه گفت :))
خب سلیقه من یه جوریه که می تونم از هر آهنگی از هر گروه و خواننده ای خوشم بیاد، یعنی فرقی نمی کنه چی باشه فقط باید یه حالت خاصی داشته باشه ملودی و ایناش.
(به جز سنتی که ازش متنفرم ://)
حالا منم دوست داشتم همیشه از یه بندی چیزی خوشم بیاد ولی نمی اومد!
ولی یه گروهی هست آهنگاشو قبلا هم گوش میدادم ولی یه چند روز پیش خیلی جدی تمام آهنگاشو گوش دادم و از اکثر آهنگاشون خوشم اومد! خیییلی عجیبه برا خودم جدن!!!
اون گروه اسمش Muse عه و الان منم می تونم با افتخار اعلام کنم که آهنگای گروه Muse خوشم میاااااااد
+می دوووونم این حرفا خییییلی مهمن براتون، برا همینه که دارم میگم بهتون
+فکر نمی کردم که با بیرون در نیومدن، تو خونه موندن و فقط درس خوندن، اینقدر از تجربه های جالبی که باید میداشتم، دور می افتادم.
+تک بعدی بودن، بی نهایت اشتباهه.
باید بود، باید تو اجتماع بود.
باید آدم حرفشو بزن، با افرادی که نمیشناسه آشنا بشه
نمیشه فقط تو خونه موند.
نمیشه تو تخت خواب دراز کشید و انتظار داشت یه کسب و کار درست راه بیوفته برات!!
نمیشه، باید گشت، باید با چند صد نفر حرف زد، تو جاهای مختلف کار کرد تا ذهنت فعال بشه و بتونی یه کاری کنی، یکنواخت نباشی و پویا باشی.
+چقدر چیزایی که ازشون واهمه داشتم و به شدت می ترسیدم ولی هر روز چندین بار دارن برام تکرار میشن ولی من اصلا متوجهشون نیستم!!
واقعا راست میگن که its all in ur head!
همه ترسا و قضاوتا و نتیجه گیری و اینا تو این ذهن معیوب ماست.
به شخصه تصمیم گرفتم هر دفعه که از یه کاری ترسیدم مستقیماااااا برم سمتش چون موفقیتم اونجاست.
+قطعا نمیزارم بچهم مثل من تا این سن تک بعدی بار بیاد.
+وای که چقدر غروبای دانشگاه رو دوست دارم.
حس خوبی داره.
هوا هم که سرد
فقط مونده دلبرم ردیف کنیم دیگه همه چی اوکی میشه :))
+دوست داشتم الان اینجا بودی و بغلت می کردم.
یه دستم خیلی آروم پشتتو نوازش می کرد و یه دست دیگم موهای نرمتو.
بینی م هم بوی موهاتو حس می کرد.
همیشه تو نظرم موهات باید بوی موهای تازه از حموم دراومده و شامپو زده رو بده که همین طور هم هست.
موهای خرمایی رنگت مثل بوی اونها خیلی جذابن و همزمان سه حس از پنج تا حسمو درگیرش می کنه.
عجیب نیست؟ فقط موهات!
فقط یه قسمتی ازت که دیده میشه منو اینقدر درگیر خودت کرده.
حتی از فکر اینکه قسمتایی از وجودت که قابل دیدن نیست چقدر می خواد منو به سمتت بکشونه، روحم به پرواز میاد.
+همیشه حاشیه رو دوست داشتم و اگه قرار بود یه کاری رو بکنم، می رفتم و درگیر حاشیه ی اون کار میشدم.
نمی دونم شاید دلم میخواست هیجان انجام کار اصلی رو همیشه داشته باشم و نزارم از بین بره
منم الان درگیر جزییات تو هستم. دوست دارم درگیر اینا باشم و بدونم یه چیز خییلی هیجان انگیزتر وجود داره که بهش دلخوش باشم.
+بهت گفته بودم چشای قهوه ای رنگت مثل چشای جذاب Adele تو فیلم Down by Love هستن؟
بهت گفته بودم چال گونه هات حتی از چال گونه های Miranda Kerr هم جذاب ترن؟!
+بهت گفته بودم پف زیرچشمات که شاید دیگران و حتی خودت خوشتون نیاد ازش، برا من جذاب ترین جز صورت تو هستش؟
می دونستی؟
+همه اینا رو بهت میگم، وقتی که سیر بشم از بغل کردن تو...
سیر بشم از گرمای بدنت، از آرامشی که بهم میدی و آرامشی که بهت بدم.
+البته که سیر نمیشم از اینا ولی خب...
+چرا آدما از تناقض لذت می برن؟
مثالش همین کرسی که داریم.
پاها گرم میشه ولی صورت و بقیه بدن بیرونه و سرد.
خب این نصفه نصفه ست که! یه قسمت سرد یه قسمت گرم!
می دونی چیه؟ خود تناقض مهم نیست. مهم اینه که تناقض یعنی بوجود اومدن یه تفاوت.
یعنی اینکه یه جا گرمه، یه جا سرد و این تفاوت ست که اون گرم شدن پاها توی کرسی رو خیلی دلنشین تر می کنه.
حالا فرض کن تو یه اتاق باشی که کلا گرم باشه. بازم حال می کنی؟ نه! چون همه جا یکنواخته. همه جا گرمه. همه جا یه جوره.
تو می دونی که زیر پتو و بیرون پتو زیاد برات فرقی نداره ولی زیر کرسی باشه پاهات، محدودی، زندانی هستی تو یه فضای کوچیک و جُم بخوری پاهات یخ میزنه.
همینه که قضیه رو بازم بیشتر جذاب می کنه، اینکه فقط یه قسمت خوبه و بقیه جاها سرد.
انگار که همون یه قسمته از طریق پات کل وجودت رو گرم می کنه در حالی که اکثر بدنت تو هوای سرده.
پس هم یکی نبودن دما و اون یکی هم محدود بودن جایی که گرم و نره، باعث میشه آدم از تناقض، از تغییر، از یکسان نبودن و ... خوشش بیاد...
+دلتنگم. دلتنگ کی؟
نمی دونم. نمی دونم دلتنگ کی یا چیم.
دنبال چیم؟
نمی دونم.
فقط دوست دارم که دلتنگ نباشم.
فقط دوست دارم این حس مزخرف دلتنگی رو نداشته باشم، نسبت به چیزی یا کسی که نمی دونم چیه یا کیه و اینا.
خدایا کمکم کن.
کمکم کن، کمکم کن زیر دست و پا نمونم و بتونم حرکت کنم.
بتونم به یه سمتی برم، باشم، سردرگم نباشم، حالم بهتر شه....
+به شخصه دیروز می خواستم یکی رو له کنم اینقدر که این بشر تو کاری که مربوط بهش نیست دخالت می کرد.
شده بود زبون یکی دیگه جن*ده نیم وجبی.
نتونم جواب یکی رو بدم تیکه های سنگین میندازم به طرف تا حساب کار دستش بیاد و اصلا هم بدم نمیاد طرفو با خاک یکی کنم.
البته یه راهکاری هم هست و اون اهمیت ندادن به حرفای طرفه، مثلا باهاش عادی رفتار کرد ولی وقتی دخالت کرد به حرفش اهمیت ندی و سرتو برگردونی.
خیلی راحت عن میشه.
دیگه ببینم کدومش ج میده تا جن*ده خانوم کمتر زر زر کنه.
اینم که میگم جن*ده ست، واقعا جندستا.
هر کی از راه میرسه یه خورده میمالتش، کلا تو دست دیگرانه و دوست پسر هم داره با این وضعیت.
به شما دارم میگم جن*ده خانوم رو به شدت ادب می کنم تا به اندازه سایزش حرف بزنه نه به اندازه جن*دگیش.
چرا میترسیم؟
چرا می ترسم از ۴ متری؟ مگه تا حالا رفتم توش؟؟
نه نرفتم! توی خودش غرق نشدم ولی توی ترسش چرا!
خب شاید یه شناگر ماهرم ولی تا حالا به خودم این اجازه رو ندادم که تجربهش کنم.
بعضی وقتا لازم نباید فکر کنیم و باید عملکنیم.
بعضی وقتا باید خودمون روبروی عمل انجام شده قرار بدیم تا ببینیم واقعا چند مرده حلاجیم.
نمیشه بشینیم و فکر کنیم و بترسیم و به خودمون سرکوفت بزنیم که نمی تونیم کاری رو انجام بدیم.
اصلا کافیه فقط یه کوچولو فکر کنیم و بعدش بپریم تو آب!
اصلا به نظرم ماها زندونی خودمون هستیم، زندونیه ذهنمون. هر چی که ذهنمون میگه، برداشتی که داره، نظری که داره رو فکر میکنیم حقیقته و جز اون به چیز دیگه ای درست نیست.
اما این عینکیه که دیگران به چشم ما زدن، عینکیه که فقط معدود تجربههایی بدی که داشتیم به چشممون زده. این که نمیشه، نمی تونیم.
اینا برداشتای درستی نیست.
اینا برداشتای ما نیست از حقیقت، برداشتای دیگرانه که به ما تحمیل شده.
+پس بهتره بگم، نترس از ترسیدن!