246.

+چقد کصخل زیاد شده تو بلاگ اسکای

دارن میشن شبیه ترولای توییتر

245. Nostalgia

Have been listening to not very old but nostalgic songs.

Other might not find them nostalgic nor even good to hear, but boy you dont know how many memories I have with these songs.

Every single stage of my college life was spent with these songs, and when I hear them, its like going back then and feel the feelings, the exams and everything I was going through.


++Sometimes I  wish  there was a time machine,,,

244. تغییر

+جالبه برای اینکه اون شکلی که دوست دارم بخوام زندگی کنم، باید تغییر بدم رفتارامو، استایل زندگیمو، زیادتر کنم روابط اجتماعیمو

اونم من! اونی که تغییر کردن براش عذاب علیمه.

مخصوصا این زیاد کردن روابط اجتماعی رو اصن برنمی تابم. سخته برام، همیشه دوست دارم دوست های محدود ولی صمیمی داشته باشم، چیزی که بهش هیچوقت نرسیدم.

مثلا موندم تو خیابون، تو کافه و ... چطوری میشه با یه کاملا غریبه ارتباط گرفت؟ مغزم سوت میکشه ولی بعضیا هستن بدون فک کردن این کار رو انجام میدن!

++یا جنبه های دیگه زندگیم، مثل پیشرفت شغلی، مثل زندگی مالی و ... . البته زندگی مالی رو دارم تا حدی سروسامون میدم اگه خدا بخواد.

ولی چیز‌های دیگه، نه هنوز راه زیاده.

243. که نیست

+الان نیاز دارم بغلش کنم

که مچاله بشه توم، که مچاله بشم توش

که عطر موهاش تا تهه وجودم بره

که آروم بشم پیشش

++دریغا که نیست، که نیست



242. نتایج

+ به یه سری نتایج دارم میرسم

که چیکار کنم ازین وضع بتونم دربیام بیرون

اگه جواب داد، اینجام مطرح میکنم، هر چند ممکنه فقط رو من جواب بده نه کس دیگه

++ بلاگ اسکایم جای عجیبیه

+++یکی نزدیک ۱۰۰ تا ویو رو برد بالا، آخرم معرفی نکرد خودشو

241. ساختار

+دوست دارم به زندگیم یه ساختار بدم

یه ساختار که بدونم تو طولانی مدت باعث پیشرفتم بشه. 

ولی خب شاید یه مقدار عجولم

یهو کارایی که میکنم رو ول میکنم.

شاید به خاطر برنامه ریزی نداشتنه.

نمیدونم خیلی وقته بیزارم از برنامه ریزی کردن، مدون کردن سیستم زندگیم، اینکه به چی و کجا باید برسم.

اصلا به هیچکدوم اینا فک نمیکنم. هی میگم حالا بریم جلو ببینم چی میشه :/

خب این خوب نیست، میدونم خوب نیست ولی دارم به همین منوال ادامه میدم زندگی رو.

ازینجا به بعد صرفا دارم از تایپ کردن لذت میبرم. حداقل به نظر خودم سرعت تایپم بد نیست.

همین لحظه که دارم به تایپ کردن فک میکنم سرعتم به شدت افت کرد.

همین دیگه، یه نشونه دیگه که خودآگاه شدن باعث تپق زدن تو هر کاری میشه که ناخودآگاه داری انجامش میدی. فک میکنی بهش و مختل میشه.

فک میکنی به عمل نفس کشیدن و مختل میشه. باید خودت تصمیم بگیری کاره رو ببری جلو. خب این انرژی ازت میبره، این باعث میشه زمانت گرفته بشه.

و ...

240. جامانده

+یه چیزی رو از پست قبلی یادم رفت بگم.

خیلی وقتا بهم میگن یا من خودم از خودم سوال میپرسن/میپرسم چرا مهاجرت نمیکنی؟

خب من که نمیتونم همه چیزایی که تو پست قبل گفتم رو براشون توضیح بدم!

بالاخره من نقص هایی دارم، حداقل از نظر خودم که باهام همراهن. چه اینجا، چه کانادا چه کره مریخ!

قرار نیست آب و هوا بیاد ذهن منو تغییر بده، باعث بشه این نورونای مغزم ساختارشون عوض بشه یا نحوه کار کردنشون تغییر کنه.

من این نقصا رو دارم، باید برطرفشون کنم. هر جا برم داستان همینه.

اره از لحاظ رفاهی اونور خوبه، دغدغه هایی که همه معمولا دارن تو ذهنشون رو اون ور نداره، ولی تو دغدغه های خودتو همیشه داری. 

239. برون ریزی...

+یک لحظه حس کردم که باید بیام هر چه را که در حال حس کردنش هستم بیرون بریزم. 

نیاز دارم به صحبت کردن

شاید کسی اون بیرون نداشته باشم که بتونم این حرفا رو بهش بزنم، شاید به دوستام دوست نداشته باشم این حرفا رو بزنم

چون میدونم که احساسات منفی بهشون منتقل میشه، چون میدونم که الکی خوشن و دوست دارن یه چیزی داشته باشن برای چنگ زدن بهش

نمیخوام همون بارقه امیدی که هر چند وقت یکبار بهش چنگ میزنن رو ازشون بگیرم. 

خب خوب نیست، شاید چند سال پیش اونیکه این کارو باهام کرد و منو انداخت تو این مسیر، تنها و بدون هیچ امیدی، اون خیلی  بی رحم تر از من بود.

اونقدر بی رحم که گویی مهم نیست با حرفاش، صحبتاش، حرکاتش ذره ذره منو ذوب میکرد و توی جوبی روانم میکرد که به هیچ چشمه ای نمیرسید، بلکه یه راست راهنماییم کرد به داخل یه فاضلابی که سالهاست توش زندگی میکنم...

++بگذریم.


خیلی اتفاقا رخ داده، خیلی چیزا. شاید یکی که از بیرون نگاه میکنه بگه خب توی زندگی تو که چیزی نشده.

اره شاید بالا پایین شدنای فیزیکیم نسبت به بقیه کمتر بوده باشه، اما تو مغزم غوغاست. اونقدری غوغاست که خودم حیرونم از دستش.

یه لحظه امید به زندگی، یه لحظه فرار ازش. یه لحظه سرشار از آرزو، جوری که دوست دارم همه کارایی که تو ذهنم رژه میرن رو انجام بدم، همه اون کارایی که هی بهم فشار میارن چرا نمیای سمت ما؟ چرا نشستی داری وقت تلف میکنی؟ و منو با یه عالمه حس عقب موندن و پیشرفت نکردن و وقت تلف کردن مواجه میکنن هر روز.

یه طرف منم که نمیدونم دارم چیکار میکنم. به سمت هر چیزی که میخوام برم یه علامت خیلی بزرگ So what جلوشه. یعنی یه دست انداز بزرگ. جوری که مجبورم میکنه اینقدر ترمز کنم که وامیستم و می افتم توش و اون قدر بزرگه که هرچقدرم گاز بدم نمیتونم خودمو از توش رد کنم.

همین، جلوی یه عالمه دست انداز افتادم و هر طرف که میبینم بسته‌ست، بیشتر شبیه یه چاله شده که توش گیر افتادم. نه راه پیش دارم نه راه پس. 

چیکار باید کرد؟ نمیدونم.

شاید اگه 10 سال پیش بود، می اومدم برنامه ریزی میکردم براش، به قسمت های کوچیک تر میشکوندمش و میبردمش جلو. ولی اون موقع چیزی نبود به نام so what. اصلا بهش فکر نمیکردم. شاید الان به خودم میگم همین ته خیلیم بد نیست. همینجا بمون، خب حداقل آفتاب نمیخوره به سرت آفتاب زده نمیشی. نشستی راحت و زندگیتو میکنی. هر چند وقت یکبارم سرتو میاری بالا ببینی چه خبره بعد دوباره توی لاک تنهایی خودت فرو میری. 


+++اخیرا با یکی دیت میرفتم و هی میخواست از زندگیم بدونه، چرا تو خودمم و چرا حرفی نمیزنم زیاد از احساساتم. شاید متوجه نبود که انسان هایی که قبلا باهاشون از احساساتم حرف زدن یا منو نمفهمیدن، و از سر نفهمی مسخرم هم میکردن. شاید برا بقیه مسخره باشه این چاله ای که توش باشم، ولی برای من اظهر من الشمسه. من توش دارم زندگی میکنم. تو یه چاله که واقعیه، دیواراش سفت و سختن. توان بیرون اومدن ازش رو ندارم. شایدم دلیلی نمیبینم. 

فعلا هیچ چیزی برای من وجود نداره که اون so what بزرگ رو کمرنگ کنه یا حداقل برای یه لحظه باعث شه از جلو چشام دور شه.


++++برای من سخته، یا سخت شده تبعیت از جزییات. دنبال جزییات رفتن، شکستن هر چیزی به مساله های کوچیک قابل حل. اینا رو از برم. ولی سخته بخوام این کارو بکنم. اینکه فلان چیزو یاد گرفتم، حالا چیکار کنم؟


میدونی خیلی وقته خیلی خودآگاه شدم! خودآگاه یعنی تو لحظه به هرچیزی که انجام میدم آگاهم. یعنی هر اتفاقی بیوفته، مثل یه ناظر از بالا نگاش میکنم، این باعث میشه ناخودآگاهم زیاد درگیر نشه چون آگاه میشم همون لحظه به هر اتفاقی. باعث میشه نتونم رفتارایی که ممکنه درست باشه هر چند ناخودآگاه رو از خودم بروز بدم.

همین باعث میشه برای انجام یه کار، خیلی فک کنم، خیلی خیلی. منم خیلی توسعه ندادم طرز فکر درست رو. همین میشه که میمونم توش.

یا بعضی وقتا یه رفتارایی بکنم که اصن ایده ای ندارم این ممکنه درست باشه یا نه و یهو برمیخوره به یه کس دیگه یا یه کاریو خراب میکنه.


حافظه‌ام رفرش میشه. انگار تکرار معنایی برام نداره. یه کاریو انجام میدم ولی تو مراحلش تو حافظم نمیمونه. دوباره همون کارو بخوام انجام بدم یه جور دیگه انجام میدم! یا اصن یادم نمیمونه قبلا چیکار کردم و باید بپرسم یا برم کار قبلیو ببینم چی بوده. ظاهرا این برا بقیه خوشایند نیست و شما باید خیلی سریع و چابک باشی. خیلی هم حوصله ندارن، خیلی صفر و یکن. یا بلدی یا بلد نیستی! کافیه یه کوچولو تپق بزنی تا فک کنن این که کلا شوته. البته دروغ چرا، خودمم بعضی وقتا نسبت به بقیه ممکنه همین حس رو پیدا کنم.


+++++ حس میکنم خیلی تنبل شدم، نه فقط روحی بلکه مغزمم همین طور. این شکلی که دوست داره همیشه تو خواب زمستونی باشه، از فعالیت و انرژی گریزونه. اگه هم مجبور بشه، به بالاترین حد سوخت و ساز میرسه و سعی میکنه کارا رو تو کوتاه ترین حالت ممکن تموم کنه تا دوباره برسه به حالت زمستونی. شاید مغزمم صفر و یکی شده! البته صفراش طولانی، یکاش سریع و لحظه ای. 

برا همین دستور گرفتن از بقیه سخته، نمیتونه خودشو تطبیق بده. یهو بره رو حالت 1، یهو صفر. یا هر چی. نمیدونم اصن منطقی هستش اینایی که مینویسم یا نه. صرفا دارم تایپ میکنم، تا تایپ کرده باشم.


++++++افسردگی، این واژه که حتی نگاش میکنه یه آدم توش میبینی که تو خودش مچاله شده و هیشکیو نداره، مخصوصا وقتی به آخر کلمه‌ش میرسی بیشتر نمود پیدا میکنه. این حالت رو گویا میشه به وضعیت من اطلاق کرد. چیزی که بعضی وقتا درگیرشم بعضی وقتا نه. علیرغم اینکه سعی میکنم از خودم دورش کنم، گویا این کلمه تو ژنمه! از من دور شدنی نیست هر چقدرم سرکارش بزارم ازش فرار کنم، یه جا خرمو میگیره و تا میتونه میزنتم. 

اینو بقیه باید بفهمن که به خاطر کارام منو شماتت نکنن، من یه کسیو چیزیو دارم که خودجوش شماتتم میکنه. ولی خب گویا آدما درکی ندارن، یا شایدم اونام دوست دارن مغزشونو ببرن تو یه حالت stand by تا کمتر انرژی بسوزونن و کنترل افسار رفتار، حرکاتشون رو میدن به دست افکار نیمه خودآگاهشون.


+++++++سال هاست که دوست دارم اینا رو یاد بگیرم: برنامه نویسی پایتون، تدوین ویدیو، برنامه نویسی وب، شبیه سازی با کامسول، سالیدورک، ترید کردن

هر بار خودمو با مشقت بسیار متقاعد میکنم برم سمت یکیشون، یه چیزی ته مغزم بهم میگه پس اون یکیا چی. سعی میکنم برم سمت اون یکی، اون یکی ترش میگه پس من چی و همین طور. تهشم با انبوهی از چیزایی که یه خرده رفتم سمتشون و هیچ کدوم رو یاد نگرفتم مواجهم و حالم بد میشه که چرا این شکلیم. و ته ترشم میگم که دیدی so what ایده بهتری بود چون که اصن نمیرفتی سمتشون سنگین تر بودی.

حالا یه چیز بدتر، وقتی میرم دنبال یکی از این کسشرایی که نوشتم، یه سری افکار مزخرف ترم میان به ذهنم. به خودم میگم حالا اصن از کجا معلوم تو توی یه چیزی خوب باشی که اصن فکرشو نمیکنی؟!! چمیدونم مثلا مجسمه سازی، نقاشی، داستان نویسی، نوازندگی و موسیقی، چرا دنبال اینا نمیری تو؟ اینا مگه خار دارن؟؟

یعنی اینا که میاد تو ذهنم بیشتر از پیش فرو میرم تو باتلاقی که توش بودم! اصن میرم تو باتلاقه! دیگه هیچکاری نمیتونم بکنم!

نمیدونم این افکار چرا باید اینطوری بیان سمت من!

شاید دوست دارن که من حرکتی نکنم! ساکن بمونم. انرژی مصرف نکنم! نمیدونم واقعا چمه. 

خودم دشمن درجه خودمم! دیدید چطوری؟

بعدم حالا هی از خودم میپرسم چه کنم؟ حداقل یکیشونو بشینم فک کنم ببینم حس خوبی بهم میده، میبینم نه. اینم جواب نمیده. یعنی انگیزه دادنم هم به خودم این شکلی جواب نمیده. انگار نسبت به هر کدومشون یه سنگم. شاید قبلا این طور نبودم.

نمیدونم شاید دنبال چیزیم که واقعا واقعا و قطعا به دردم میخواد بخوره. یعنی مطمئن باشم اینو یاد بگیرم، خیلی کمکم میخواد بکنه. نه چیزی یادگیری چیزی که این شکلی باشه: حالا بزار یاد بگیرم، بعدا حالا ایشالا یه استفاده ای ازش میکنم.

نه دوست دارم بدونم اون چیزی که باید سمتش برم باعث رشدم میشه. یعنی اینو درک کرده باشم. اره خب، این شکلی میرم سمتش و مطمئنا یادش میگیرم.


++++++++الان با این استراتژی میتونم برم دنبال چی؟

1. فن بیان، قطعا میتونه مفید باشه برام. سلیس صحبت کردن، تپق نزدن، استفاده درست ازکلمات، منظور رو روان رسوندن به طرف مقابل. این خیلی مهمه گویا.

همچنین یاد گرفتن کلمات و اصطلاحات قلمبه سلنبه تا گنده گوزی بکنم برا بقیه حال کنن. ملت دوست دارن گنده گوزی رو تا یه حدی.

2. گزارش نویسی اصولی: این که چی بنویسم، از کجا بنویسم. چطوری با زبون دقیق و روان یه چیزیو بنویسم.

3. اصول و روش تحقیق. خیلی وقتا گیج میزنم موقع تحقیق کردن روی یه چیزی. از مسیر درمیام بیرون. 

4. نحوه خوندن استاندارد و پتنت که خیلی باهاش درگیرم.

5. تفکر انتقادی: اینکه از روی شکم و احساسات ایده هایی که میاد تو ذهنمو قبول نکنم. اصولی فک کنم. اصولی باشه کارام. 

6. نوشتن گانت چارت و شکستن اجزای یه پروژه به قسمت های کوچیکتر

7. پروپوزال نویسی.

8. یه کاریم باید بکنم در مورد حافظه کوتاه مدتم. خیلی وعضش خرابه. 

9. حافظه کوتاه مدتم خوب بشه، قطعا روی خلاقیت داشتنم هم تاثیر میزاره. خلاقیتم باید زیاد کنم.

10. درک اینکه بقیه چی میگن، منظورشون از حرفا دقیق چیه. آدما گویا دوست دارن تو لفافه صحبت کنن و من ازین متنفرم ولی خب آدمن دیگه، یه مشت کسخل.

11. ارتباط اجتماعی، هر کتابی که باعث بشه ارتباط اجتماعیم قوی بشه.

12. کنترل طرز تفکرم، اینکه همیشه خودآگاه نباشم به هر کسشری که بهش میرسم. بعضی وقتا ناخودآگاه بهتر عمل میکنه چون سریع تره!


به نظرم اینا رو باید بزارم تو برنامه برا امسال که برسم بهشون. قطعا بهتر از اون کسشرات اولی هستش که نوشتم ولی هیچوقت سمتشون نمیرم. اینا رو حداقل میدونم هر کاریم بخوام بکنم باید بلد باشم! روابط اجتماعی، نحوه تفکر و ... اینا مهمن.

حالا این موارد رو جداگونه میارم توی یه پست که جلو چشمم باشن.

+ بازدیدام خیلی زیاد شده

بیا خودتو معرفی کن :))

۲۳۸. فرسودگی تصمیم گیری

+ وقتی در یک مدت طولانی داخل ذهنمون یه مساله تصمیم گیری رو بالا پایین کنیم، هی سناریوهای مختلف رو برای خودمون ترسیم کنیم که چی میشه و ...، لزوما به تصمیم گیری درستی شاید نرسیم. 

به فرسودگی تصمیم گیری میرسیم. جایی که در نهایت توی ذهنمون میگیم هر چه باداباد...

++الان تو همین نقطه م، منتها نه برای یه تصمیم، برای چندین مساله تصمیم گیری که رژه میرن رو مخم و انتظار دارن حل بشن. تهشم میگم همین گزینه فلانی خوبه  و تصمیم میگیرمش در صورتی که نه...

پست قبلیو کاملا تو خواب و بیداری نوشتم

عجیب بود که چیزی یادم نمیاد ازش یا دلیل نوشتنشو

آرزوی واهی

جسد نزدیکان و دوستان را بعد از مرگ خاک می‌کنیم

هر از گاهی به قبر آن‌ها برمی‌گردیم، به یه امید خاصی که اون دوست یا آشنا اونجاست، یه حسی ازش اونجا مونده

خب مشخصه انسان داره خودشو گول میزنه.

اون که مرده و دفن شده صرفا یه جسم در حال تجزیه‌ست، بعد از مدتی حتی نمیخواد وجود داشته باشه.

ولی هر بار خودمون رو گول میزنیم ، توجیه می‌کنیم نه حتما چیزی اونجاست

در صورتی که نیست، اون رفته تموم شده، 

ولی مگه دل آدم، احساس آدم اینو میفهمه؟

 نه نمیفهمه  چون توجیه گره، حقیقتو نمیخواد باور کنه...

237. یکسال دیگه

+یکسال دیگه هم داره میگذره و من هنوز این وبمو دارم...

+آخرای سال 96، اوج داغونیم بود. تا اواسط 97 هم ادامه داشت.

بهتر شدم تا اواخر 99. دوباره داغون شدم بعدش. 

1400 بد بود. به بدی گذشت.

1401 خیلی بالا پایین داشت. گاهی خوب، گاهی بد.

++این اواخر خیلی این فک میاد به ذهنم که این شغلو ول کنم برم یه چیز جدید تجربه کنم. 

خیلی ذهنم مشغوله اینه.

دروغ چرا، اسیر پول شدم. حتی با اینکه از کارم زیاد راضی نیستم...

+++حس میکنم یه 2 سالی هست یه تکون خوب نخوردم تو زندگی. ازونا که نقطه عطف میشه و اینا.

++++ایشالا امسال مهارتایی که میخوامو و هی میگم یاد بگیرم رو برم یاد بگیرم.

اگه برنامه نویسی رو با هر بدبختی که بود اول سال 99 ول نمیکردم و یکی دوتا دوره هم میرفتم، یه برنامه نویس با تجربه 3 ساله بودم، خیلی خفن میبود.

+++++دوست ندارم جریان زندگی منو ببره با خودش اینور اونور. میخوام هر از گاهی حداقل به یه تیکه چوب دست بندازم مسیرمو تو این جریان خروشان برا یه مقدار کم هم که شده خودم عوض کنم.

236. وبلاگ های قدیمی

+یهو رفتم یه وبلاگی که قبلنا میخوندم رو دیدم

آخرین مطالبش برا 5 ساااال پیش بود. 5 سال!

حقیقتا جا خوردم که اینقدر زمان داره زود میگذره و من اصن حواسم نیست و تو روزمرگی گم شدم...

++یاد نویسنده اون وبلاگ هم افتادم. چقد رنج و عذاب داشت میکشید. کاش اون موقع مثل الانم بودم و میتونستم کمکی کنم بهش

ولی اون موقع جوانی خام بودم.

+++این خونه ایم که اومدم دقیقا 5 سال پیش بود. فاااک واقعا. 5 ساله من اینجام.

2 سالم تو یه خونه دیگه بودم.

من 7 ساله دارم تنها زندگی میکنم. فاک مجدد.

دیگه پیش من از تنهایی کسی نباید حرف بزنه. همیشه خودم بودم، تو همه مشکلات و خوشحالیا...

235. چه خبر

+چه خبر از کسایی که اینجا رو میخونن؟

خوبید؟