جسد نزدیکان و دوستان را بعد از مرگ خاک میکنیم
هر از گاهی به قبر آنها برمیگردیم، به یه امید خاصی که اون دوست یا آشنا اونجاست، یه حسی ازش اونجا مونده
خب مشخصه انسان داره خودشو گول میزنه.
اون که مرده و دفن شده صرفا یه جسم در حال تجزیهست، بعد از مدتی حتی نمیخواد وجود داشته باشه.
ولی هر بار خودمون رو گول میزنیم ، توجیه میکنیم نه حتما چیزی اونجاست
در صورتی که نیست، اون رفته تموم شده،
ولی مگه دل آدم، احساس آدم اینو میفهمه؟
نه نمیفهمه چون توجیه گره، حقیقتو نمیخواد باور کنه...
+یکسال دیگه هم داره میگذره و من هنوز این وبمو دارم...
+آخرای سال 96، اوج داغونیم بود. تا اواسط 97 هم ادامه داشت.
بهتر شدم تا اواخر 99. دوباره داغون شدم بعدش.
1400 بد بود. به بدی گذشت.
1401 خیلی بالا پایین داشت. گاهی خوب، گاهی بد.
++این اواخر خیلی این فک میاد به ذهنم که این شغلو ول کنم برم یه چیز جدید تجربه کنم.
خیلی ذهنم مشغوله اینه.
دروغ چرا، اسیر پول شدم. حتی با اینکه از کارم زیاد راضی نیستم...
+++حس میکنم یه 2 سالی هست یه تکون خوب نخوردم تو زندگی. ازونا که نقطه عطف میشه و اینا.
++++ایشالا امسال مهارتایی که میخوامو و هی میگم یاد بگیرم رو برم یاد بگیرم.
اگه برنامه نویسی رو با هر بدبختی که بود اول سال 99 ول نمیکردم و یکی دوتا دوره هم میرفتم، یه برنامه نویس با تجربه 3 ساله بودم، خیلی خفن میبود.
+++++دوست ندارم جریان زندگی منو ببره با خودش اینور اونور. میخوام هر از گاهی حداقل به یه تیکه چوب دست بندازم مسیرمو تو این جریان خروشان برا یه مقدار کم هم که شده خودم عوض کنم.
+یهو رفتم یه وبلاگی که قبلنا میخوندم رو دیدم
آخرین مطالبش برا 5 ساااال پیش بود. 5 سال!
حقیقتا جا خوردم که اینقدر زمان داره زود میگذره و من اصن حواسم نیست و تو روزمرگی گم شدم...
++یاد نویسنده اون وبلاگ هم افتادم. چقد رنج و عذاب داشت میکشید. کاش اون موقع مثل الانم بودم و میتونستم کمکی کنم بهش
ولی اون موقع جوانی خام بودم.
+++این خونه ایم که اومدم دقیقا 5 سال پیش بود. فاااک واقعا. 5 ساله من اینجام.
2 سالم تو یه خونه دیگه بودم.
من 7 ساله دارم تنها زندگی میکنم. فاک مجدد.
دیگه پیش من از تنهایی کسی نباید حرف بزنه. همیشه خودم بودم، تو همه مشکلات و خوشحالیا...
+نمیدونم چه مرگمه
خیلی چیزا دوست دارم یاد بگیرم
ولی یه خرده که میرم جلو هی افکار منفی میاد توذهنم که اره دیره، بدرد نمیخوره این و کلی چیز دیگه
اینقدر که ولش میکنم کلا
بعد دوباره عزا میگیرم که اره من هیچی بلد نیستم، هیچ نرم افزاری یاد نگرفتم
فردا بیکار بشم از کجا میخوام پول دربیارم و این حرفا
البته شاید خیلی چیزا بلد باشم، اما همیشه دوست داشتم یه چیز، یه مهارت رو منسجم بلد باشم و تا تهش برم جلو
ولی به نظرم هنوز چیزی بلد نیستم که باهاش بتونم خوب پول دربیارم
++خلاصه بد دردیه که توش گیر افتادم و راهکاری ندارم براش
+زندگیم تو سکوت معناداری (شایدم بی معنایی) در حال گذرانه...
?I'm insane. You know why
Because I do the same thing over and over again, expecting to see a different result.
But the reality comes in each time and wakes me up harsher every time.
+چقد سخته به یکی که دوست داره ولی تو نداری، بگی برو
نمیخوام باشی و اینا
چطور آدم میتونه برونه همچین کسیو از خودش :((
در عین حال هم خودخواهانهست هم نه.
+تجربش کردم
نه کامل ولی خب بازم...
همچین چیز خاصیم نبود که اینقدر فکرم درگیرش بود
احساس پشیمونی بعدش ولی بیشتر داره اذیتم میکنه
اونی نیست که میخوام و نمیدونم چطور بهش بگم.
کاش واردش نمیشدم
+یه غمی رو دلمه
کاش شهامت داشتم و یه تصمیم گیری درست میکردم.
هیچوقت تصمیم گیر خوبی نبودم برا زندگی خودم. با باد اینور اونور میرم.
++شاید استعفا بدم بیام بیرون. حس خوبی نمیده کارم بهم. اذیت میشم دیگه کم کم.
البته حداقل تا عید کاری نمیکنم.
+++بغض رو حس میکنم. تو بقل کی بشکنه خدا میدونه. کاش نشکنه.
+خیلی وقته تو زندگیم احساس مفید بودن نکردم و این داره آزارم میده
+میدونی خیلی وقته که سرگردونم
نمیدونم اصن این راهی که میرم درسته
یا نه مثل یه برگ تو یه طوفان برا خودم دارم چرخ میزنم و میرقصم و اینور اونور میرم
++هی میگم نه این کاری که دارم میکنم خوب نیست، راضیم نمیکنه. باید برم یه کار دیگه و فلان. البته پولش خوبه شاید برا همین موندم توش
هی میگم نه این کاری نیست که تو توش استعداد داشته باشی، برو طراحی سایتی، فتوشاپی پریمیری چیزی یاد بگیر اینا به روحیه تو بیشتر میخوره.
راحتتر میتونی تو این مهارتا پیشرفت کنی و اینا
نمیدونم شاید باید از کسی که اینا رو کار کرده یا میکنه بپرسم که چالشای هر کدوم چطوریه و اونجوری که من فکر میکنم هست یا نه
کلا هی دوست دارم مهارت جدید یاد بگیرم ولی خیلی خیلی فکر میکنم، خیلیم گشاد بازی درمیارم وقت تلف میکنم رو دختر مختر و همه چی، تهشم به هیچ کدوم نمیرسم بازم خودمو سرزنش میکنم که چرا حداقل تلاش نمیکنی دربیایی از دایره امنت.
میبینی؟ کلا خود درگیرم!
+++یه رابطه رو شروع کردم ولی فک کنم تموم شده. خیلی شرط و شروط گذاشت رو همه چی و فلان. خوشم نیومد حسمم خوابید بهش و ...
+همینه که به عنوان بازیکن آزاد دوباره اعلام وجود میکنم :))
دوست دارم بنویسم ولی نمیدونم از چی