+همین الان، تلاش های با فرجام برای درس نخواندن!
+صدای جدیدی تو ذهنم می شنوم جدیدا.
یه صدای جدید متولد شده، که در عین حال تن صداش مردونست، بر خلاف صداهای دیگه ای که تا الان تو ذهنم بودن.
خیلی آروم تره، کمتر اذیتم میکنه، به نظرم توجه میخواد تت رشد کنه.
+شاید یه منه جدیده، که برا خودش چهارچوبای فکری خاصی داره. تو جاهایی که مربط به خودشه خیلی منطقی تصمیم میگیره، احساسات دیگران رو به خوبی می فهمه.
از وقتی حضورش رو احساس می کنم، به خودم امیدوار شدم که نه، منم دارم واقعا بزرگ میشم.
بعضی وقتا رفتارای بچه گونه اذیتم می کرد. نگران بودم همیشه این رفتارا باهام باشن.
الان خیالم راحتتره. که می تونم تو یه سری موقعیتا مثل یه آدم بالغ و منطقی رفتار کنم.
+ این منه جدید انعطافش بیشتره، کمتر غر میزنه و بیشتر عمل می کنه. دنباله کاره. دنباله بیخیالی نیست.
فک کنم تجربه های جدید، تفکرات جدید و ... خیلی تاثیر داره تو شکل گیری این منه جدید.
+خدا کمکم کنه، تا انعطاف پذیریم بیشتر شه، تا آزادتر بشم.
+حالتون دوست دارین خوب بشه، بشینید این سری فیلمای Scary movie رو حتما حتما حتما ببینید. عالین!!!!!
5 سری تولید شده از سال 2000 فک کنم تا 2013.
میشه گفت هر سری مخلوطی از فیلمای ترسناکی که تا اون تاریخ ساخته شدن رو مسخره کرده.
خیلی خیلی خوبه.
+به نظرم به جز scary movie 2 ، همشون عالین. بشینین ببینین.
* یه سریال هم هست به اسم Friends. قدیمیه، از سال 1994 تا 2004 حدود 260 قسمت ساختن.
اون که دیگه اصلا نیاز به تعریف نداره. اون قدر خنده داره، اون قدری که به شخصه چندبار اشکم دراومده!!!!
اونم برا وقتی حالتون ناجوره خیلی خوبه.
+شما فقط منظره رو ببین!
اونم کجا، تو مرکز تهران!
نمی دونستم این قدر تو اون ساعت روز دلچسبه! البته که هوا سرد بود.
پارک لاله
+نگاه به مشکلات دیگران می کنم، بعدش نیگا به مشکلات خودم، می فهمم چقدر سطحین مشکلاتم.
آیا باید نگران باشم بابت این موضوع؟ یا اینکه دلو نزدم به دریا و هنوز لب ساحل واستادم؟
شاید برم تو آب، کم کم مشکلاتم هم شروع میشن.
البته نمیگم مشکلات خوبن. منظور اینکه این یعنی یه مشکلی هست.
+آدما عوض میشن.
بدون شک. مثالش خود من. تا آخر ترم 5 ام یکی بودم، بعد از اون شدم یه آدم دیگه، که هنوز مقاومت می کنم برا عوض شدن.
چجور فکر می کردم اون موقع، الان چطوری فکر می کنم.
+مثلا تا اون موقع کلا مخالف سرسخت رل و دوست دختر و این حرفا بودم. اصلا سعی می کردم حرف نزنم با دختر جماعت. فقطِ فقط ازدواج سنتی.
نمازام منظم، خدا هم سرجاش،
درسام هم سرجاش.
*ولی الان، یه آدم بیخیال طور،
نماز؟ چندتا در میون.
خدا؟ فقط یه اسم. بعضی وقتا اسمش میاد تو ذهنم...
درس؟ به زور...
ارتباط با جنس مخالف؟ حتما!
ازدواج؟ نه بابا، فعلا اصلا.
کار؟؟؟ 100% باید دنبالش باشم که هستم.
+خلاصه بگم، بپایید که تغییر در کمین شماست. به سمت درست هدایتش کنید.
ب.ن.1: نزدیک شدن سن به 19-20 سال، شروع تغییراته. کلا فازم آدم کم کم عوض میشه.
ب.ن 2: از اون دوران، فقط یه حس دلتنگی عجیب مونده برام. له میشم به اون موقع فکر می کنم. احساس عجیبیه، انگار که.... اصلا نمی تونم بیانش کنم.
+لیست توان مندیامو باید دربیارم. واقعا نمیشه کاری نکرد.
من با این همه تلاشو آورده تو همه این سالا، صرفا به خاطر اینکه ریسک نمی کردم و این کمال گرایی و این ترس لعنتی، دارم نابود میشم.
خیلی از کسایی که وعضشون بدتر از من بوده دارن یه کارایی می کنن.
من اما، just wont let the little things go!
گیر رو چیزای کوچیک،از دست دادن چیزای بزرگ.
قبول دارم روحیم یه خرده با دیگران فرق داره، ولی نمیشه که الکی منتظر موند تا به فنا رفت.
+ولی جالبه، وقتی توی چراغ قرمز، من که عابرم و اولین نفر هم هستم که کنار خیابون رسیدم و وامیستم تا عبور عابر آزاد بشه، دقت که می کنم دیگران هم وا میستن. وقتی هم که رد میشم، دیگران هم رد میشه.
مثل جوانه زنی و رشد خودمونه. ملت هم دوست دارن واستن و هم برن، ولی مرددن. کافیه انرژی اکتیواسیون برا واستادن رو کم کنی تا نرخ کسایی که وامیستن زیادتر بشه نسبت به کسایی که رد میشن. چون به "دیگران" نگاه می کنن.
نمی دونم اسم همچین کاری فرهنگ سازیه یا نه، ولی حداقل سعی می کنم تو تهران که یه شهر شلوغه، حتی نصفه شب که هیچ ماشینی هم نمیاد واستم تا عبور عابر آزاد شه. البته که وظیفه ی منه همچین کاری.
+کوییزو نگرفت! بعید بود ازش. یعنی حتی گفت قلم کاغذ رو دربیارید. هیشکی هیچ حرکتی نزد، اونم منصرف شد
+فهمیدم با این روحیه کمال خواهیم اصلا نمیشه کاری کرد. هیچ کاری. فقط کاری رو می تونم بکنم که ریسکش نزدیک به صفر باشه.
اصولا کاری که دیگران بدون نگرانی انجام میدن، برای من خیلی سخته. یعنی یک عالمه فکر می کنم، خودشم روی جنبه های منفیش، مثلا نداشتن وقت، ضایع شدن، موفق نشدن و ... کلا بیخیالش میشم.
تو ایران که هیچ کاری بدون ریسک نیست، این طرز تفکر سریع شکست می خوره و حذف میشه. باید کمال خواهی رو تضعیف کنم.
+نمی دونم توهمه یا چی، ولی فک می کنم یکی از این دخترای کارشناسی ازم خوشش میاد. یعنی نشد یه بار برنگردم عقبو نگاه کنم این در حال نگاه کردن من نباشه. کلاس مشترک هم داشتیم.
نمی دونم بازم می گم شایدم توهمه. اصولا تو تشخیص این جور چیزا اصلا خوب نیستم ولی بارها این چشم تو چشم شدن پیش اومده.
ولی به دلایلی شاید بشه گفت نرم سمتش بهتره. شاید چون نسبت بهش احساس ترحم می کنم. و اینکه ظاهرش هم یه مشکلی داره که نگم بهتره. احساس ترحم هم به خاطر ظاهرشه گویا.
تو بلاگ اسکای نباشه یه وقت؟؟!!
+خدا هممون رو عاقبت به خیر کنه.
+چقدر درس داشتم ولی به بطالت گذشت. یعنی میشه گفت زیاد خوش بودم این چند روز، اصلا درسا یادم نبود. ولی خدایی خوش گذشت.
-بریم بخوابیم؟
*باشه!
-شب بخیر عزیزم!
*شب بخیرعشقم!
[از تنهایی در خود مچاله می شود]
+خاک تو سرت بدبخت برو بخواب به جا توهم زدن!
+نمی دونم چی شده این تلویزیون برفکی میشه. بدجور میره رو مخ آدم وقتی برفکی میشه.
شاید آب رفته تو آنتن؟ شاید.
+جالبه اومدن این آلومینیوم ایی که روی آنتن هست رو کندن بردن -_- نمی دونم 2 تیکه حلبی که 100 گرم وزنش نمیشه به چه درد می خوره؟؟؟
اومدن از بالا پشت بوم برداشتن. آخه لامصب چه کاریه؟؟؟ خجالت نمی کشی؟ اون حلبیا به چه دردت می خوره لامصب؟؟
چی بگم