فیلم آیدا و سارا رو دیدم...
نمیدونم چرا با شخصیت سارا اینقدر همزاد پنداری کردم...
انگار که همه مشکلاتش رو با تمام وجود احساس کردم و دلم می سوخت برا معصومیت تو چشماش و چهرش...
یه جور حس غریبی، تنهایی و سیاهیه مزخرفی که آدم تو تهران احساس میکنه رو خیلی خوب انتقال میداد...
یعنی یاد درسا که میوفتم سردرد میگیرما...
۴ ساله عید ندارم ناموسا. فقط درسای باقی مونده.
خدا این عیدا رو از ما بگیره...
بگو ایشالا :)
خدا رو شکر، کمتر شدن حجم چرت و پرتایی که مدام تو پس کلم بودن...
«متخصصان تغذیه به شما میگویند هیچوقت با شکم خالی به خرید نروید، چون امکان دارد هر غدای ناسالمی را بخورید...
هیچوقت قبل غنی شدن روحتان و پرکردن خلاهای احساسی خود هم دنبال رابطه و خواستگاری از کسی نباشید چون هر فردی، خوب یا بد، رو مناسب خود خواهید یافت...»
برگرفته از کتاب آیا تو گمشده من هستی با تخلیص و تصرف!
همیشه با خود صداقت داشته باشید و منطقی فکر کنید تا بدون هرگونه احساسات غالبا نادرست و الکی بزرگ شده، سرانجام رابطه رو پیش بینی کنید.
صداقت با خود خیلی مهمه، از ناامیدی و دلشکستگی ها جلوگیری میکنه.
آیا با یه نگاه میشه عاشق شد؟؟؟
اره میشه، ولی اشتباهه.
آیا به نظر شما درسته عکس یه ماشین رو ببینید و برید مستقیما بخریدش؟ نه، درست نیست. عاقبت خوبی نداره.
مثال صرفا برا فهم بیشتره وگرنه منظورم شبیه کردن ماشین و همسر نیست!
مطالعه،
مطالعه
مطالعه.
به جای زانوی غم بغل گرفتن، به جای انجام اشتباهات فاحش، به جای خوددرگیری، رویاپردازی، خیالبافی، کلنجار الکی با خود رفتن،
مصمم نبودن تو تصمیم گیری و هزار تا زهرمار دیگه، باید مطالعه کرد.
لجبازی رو باید کنار گذاشت، رویاها رو، هر چند خوشایند، زیبا، دلنشین و هیجان انگیز باید دور ریخت و تصمیم درست رو گرفت...
حق ما و زندگیمون نیست که به خاطر تصمیماتی از جنس احساسات لحظه ای و صرفا دنبال ماجراجویی بودن و کمبود هیجان تو زندگی، بیایم و اون رو خراب کنیم...
اعتماد به نفسمون رو پایین بیاریم...
الکیجواب رد بشنویم...
نمیگم نباید رابطه کلا داشت، چرا رابطه باید داشت، چون هر شخصی نیاز داره. نمیشه کتمانش کرد.
اما خیلی خیلی مهمتر اینه که، آیا آمادگی برا رابطه داریم؟ روحیاتمون چطوریه؟؟ چه انتظاری از رابطه داریم؟ دنبال چی هستیم؟ فقط قصد ماجراجویی داریم؟؟
صرفا از قیافه ش خوشمون اومده و بقیه ویژگی ها رو میخوایم توجیه کنیم؟؟
لجبازی نباید کرد تو این بحثا.
باید با باورای اشتباه جنگید، بی گدار به آب نزد، برا خود باید اصول تعریف کرد.
و تازه فهمیدم با مطالعه کردن میشه به این هدف رسید، میشه معیار برا خود داشت، میشه راهو مشخص کرد و به سمتش قدم گذاشت.
چقدر این داستان آشناست برا من...
http://serendipity.blog.ir/post/دختر-دانش-گاه-بغلی
همون برزخی که ازش حرف زدم.