پاییز و دلتنگیاش

فک کنم بدجور پاییز منو گرفته. مخصوصا غروباش که میشه یه جوری میشم. اصن دلم میگیره و بی قرار میشم و دوست دارم با یکی حرف بزنم.

گریه کردم و از زمین و زمان گله کردم.

چرا اخیرا این شکلی شدم؟؟

خدا می دونه.

همراه با غروبا، شنیدن این آهنگ هم پیشنهاد میشه که قشنگ داغونتون کنه:


لینک

خاطرات روزای اول دانشگاه....

+یادش بخیر، 5 سال قبل همین موقع ها. سال 92...

استرس نداشتم حقیقتش چون دقیقا می دونستم کجا و چی درمیام.

انتخاب دومم قبول شده بودم، اولیش همون رشته ولی دانشگاه شریف بود ولی من دانشگاه تهران قبول شدم.

کلا تابستون سال 92 خیلی خیلی خاص بود.

حتی الان که یادش می افتم یه جوری میشم.

 مرداد همون سال که برا یه کاری رفته بودیم تهران، یه حس و حال عجیب داشتم که هنوز می تونم حسش کنم.


دوست دارم یه بار دیگه تجربش کنم. 

نمی دونم چطوری.  تو وجود دیگران، اون محیط، نمی دونم واقعا.

می دونی یه حس دلتنگی خاص میده، مخصوصا دانشگاه پایین.


+یه مراسم برگزار کرده بودن که گفته بودن ساعت 8 صبح باید همراه خانواده بیایین دانشگاه.

ما هم کار داشتیم شبش و تا ساعت 2 شب کارمون طول کشید. خسته کوفته خوابیدیم و ساعت 4 صبح منو خواهرم و بابام راه افتادیم اومدیم تهران.

من مسافرت کردنی بدجور نفخ می گیرم، اون روز هم همون شکلی شده بودم و پدرمون در اومده بود.

نزدیکای ساعت 8 رسیدیم دانشگاه، با BRT رفتیم. بابام البته رفت یه جا دیگه کار داشت. منو خواهرم رفتیم دانشگاه. چقدرم استرس داشتیم ایستگاه دانشگاه تهرانو رد نکنیم!!

بعد من رفتم قسمت دانشجویان، خواهرم رفت قسمت خانواده ها که ایجاد کرده بودن.

قسمت مربوط به رشته خودمو پیدا کردم، یه 10-15 نفری بودیم از رشته مون. یه راهنما طور هم بود. 

حرف زدیم، راهنمایی کرد.

بعد جالبه از 20 متریم دختر رد میشد استرس می گرفتم، تا این پاستوریزه بودم :)))

بعد ظهر شد و نماز خوندم و با راهنما تنها شدم و حرف زدم. فقط دو سه جمله گفت ولی بهم خیلی انرژی داد.

گفت به به از زنجان اومدی اینجا و باریکلا و ما هم تو زنجان فامیل داریم و این حرفا.

کلا حس نزدیکی بهم دست داد. بعدشم گفتم بهش میخوام برگردم زنجان، گفت نه بابا، کلاسا شروع میشه بشین درستو بخون دیگه.

کلا خیلی خوب بود.

بعد رفتم خوابگاهمو پیدا کردم، اتاق 4 نفره بود.

یه اصفهانی اومده بود نشسته بود تخت پایینی، از جاشم تکون نمی خورد :)))

ولی آدم خوبی بود، بابا مامانش هم بودن و میوه تعارف کردن و اینا.

بعد وسایل رو آوردیم.

بعد هم بابام و خواهرم برگشتن رفتن زنجان و من موندم تو اتاق و رفتم یه چرخی زدم بیرون.

دوستم که هم مدرسه ایم بود هم اومده بود قبلا جا گرفته بود تو یه تخت پایینی :||

من اولش جام رو انداخته بودم اونجا ولی وقتی اومدن خوشخوابش تو تخت بالایی جا نشد و دوباره مجبور شدم برم تخت بالایی :((

زرنگ بازی هم نتونستم دربیارم خلاصه -___-

خلاصه هم شبو خسته بودم تو خوابگاه و تنها فک کنم.

فردا قرار بود ثبت نام کنم، ساعت 2 بعد از ظهر ولی با دوستم و باباش ساعت 7 صبح رفتیم اونجا و بدون هیچ مشکلی ثبت نام کردیم!!!

کلا تو ایران هیچی سرجاش نیست خلاصه.....

خلاصه بگم که داستان خیلی زیاده و حس و حال واقعاااااااا عجیبی داشت اون موقع ها.

دوستان کنکوری درسته الان موبایل و نت و خبرای بد اقتصادی و اینا خیییلی زیاد شده و آدم آرامش نداره، ولی استفاده کنین از این لحظات و 

خلاصه بگم، چند سال بعد وقتی این موقع ها یادتون میاد دلتنگ بشین و از ته دل دوست داشته باشین برگردین به این موقع و همه چیزش رو دوباره تجربه کنین...

حالا حالشو داشتم بازم بیشتر می نویسم.

به شمایی هم که تا آخرشو خوندین تبریک می گم، چه حوصله ای داشتی واقعا :)))

:/

+هر صحنه ای بعد از 2خرداد تا قبل از28 خرداد امسال که  میاد تو ذهنم حالت تهوع می گیرم و دوست دارم زار زار گریه کنم تا بلکه همه اون تصویرا شسته بشن و برن گم شن تا حتی یک ذره هم یادم نمونن.

از تمام آهنگایی که گوش کردم تو اون موقع، کارایی که کردم، کارایی که نکردم، حتی از ماه رمضون و روزه و افطار و سحر و .... هم حالم به شدت به هم میخوره.

به شدت غیرقابل هضم شدن برام اون وقایع.

+کوتاهیایی که خودم کردم در حق خودم رو می دونم و هزینه شو هم دادم ولی کارایی که دیگران کردن و ذهنمو مشغول کردن رو شاید نتونم ببخشم.

+هیچوقت دکتر روان شناسی رو هم که پیشش میرفتم رو نمی بخشم، به جای اینکه همراه با دارو درمانی و فرستادن من پیش روانپزشک، گفتار درمانی کنه، فقققط گفتار درمانی می کرد و می گفت فلان کارا رو بکن.

ولی، من، عاجز بودم از انجامشون...

یه حس منزجر کننده، 

یه احساس منفی نسبت به همه چی

با کوچکترین اتفاق آشفته می شدم

یه حس بد همیشه تو دل و مغز و ناخودآگاهم بود...


+از خیلیا می تونم گله کنم. من پیگیر سلامت روح و جسمم بودم ولی خیلیا بهم خیانت کردن.

من که نمی بخشمشون..

سکون

خسته میشم، زیاد.

چشام زیاد درد می گیرن. نمی دونم به خاطر کارکردنه یا یه مشکلی پیدا کردن باز.

آخه تازه هم رفتم پیش اپتومتریست. نباید دیگه عینکم مشکلی داشته باشه خو.

+اصلاااا دوست ندارم درخواست چندتا از این دوستا و بچه های دانشگاه و فامیل رو توی اینستا اکسپت کنم، اصلااااا.

قشنگ تو زندگی آدم دخالت می کنن و منم دوست ندارم.

درخواستشون رو همون شکلی گذاشتم موندن.


+سعی می کنم خوشحال باشم نسبت به آینده، مثبت باشم بهش.

اما سخته، به خدا سخته. یه چند تا مساله همزمان ذهنمو درگیر می کنن دست و پام رو می بندن و می کوبن منو زمین...

غرق میشم توشون.

نمی خوام و نباید غرق بشم.

اگه غرق بشم یعنی منتظر مُردنم.

مرگ آخرین چیزی که براش راه چاره ای نیست.

مرگ چیزیه که نشونمون میده چیزایی که براشون می جنگیم واقعا ارزش جنگیدن دارن یا نه، ارزش دنبال کردن و به دست آوردن دارن یا نه.

استیو جابز یه ویدیو سخنرانی تو یه دانشگاه داره، نمی دونم هاروارده یا کجا ولی حتما ببینیدش. خیلی انگیزه دهنده ست...


+می دونم بحث یه دفعه رفت به سمت کشت و کشتار :||||

بی خواب کی بودم من؟؟!

جدی نخواد خوابت ببره، عمرا خوابت ببره :/

هر کاری، هر چیزی روکه میشد امتحان کردم ولی انگار نه انگار.

البته دلیلشو میدونم و اونم اینه که ساعت خوابم به هم ریخته کلااااا

بدیه قضیه اینه که صبح زود باید برم دانشگاه -___- 

+دارم Thinking about you از Dua Lipa رو میگوشم. آهنگ خوبیه. شاید خوابم برد خلاصه.

+این دقیقا چیزیه که از یه وبلاگ انتظار دارم.

وقتتو تلف نمی کنه، حرفاتو میزنی وقتی بهت فشار میارن، آروم میشی و میری پی کارت ://

+این دقیقا چیزیه که از یه وبلاگ انتظار دارم.

وقتتو تلف نمی کنه، حرفاتو میزنی وقتی بهت فشار میارن، آروم میشی و میری پی کارت ://

ما هیچ ما نگاه :|

+الان داشتم قیمتا رو چک  می کردم، یه لپتاپ درست اوایل مرداد بود خریدم 5 میلیون و 600، بعد اون موقع هم داشت دلار گرون میشد. با 5 میلیون و 270 هم میتونستم بخرم ولی بدشانسی آوردم.

الان همون لپتاپ از همون سایت شده 8 و نیم میلیون :||||

یعنی در عرض 1.5 ماه 3.5 میلیون اومد روش :///

چرا؟؟؟

و یه روز دیگه :))

+امروز، روز خوبی بود در کل

نشستم یه خرده در مورد رانت و بازاریابی و کسب استعدادهای درونی! و .... خوندم.

خب حداقل یه خرده متفاوت بود نسبت به روزای دیگه.

+درسته وضعیت اقتصادی افتضاعه و هیچی سرجاش نیست، ولی به من حس underdog بودن دست داده!!! یعنی الان که همه نگرانن و کاری نمی تونن بکنن، بیام و یه حرکتی بزنم.

مشکلم اینه که هیچ ایده ای ندارم، اصلا نمی دونم به کدوم سمت باید برم. چیکار باید بکنم.

بازاریابی، مغازه زدن، عکاسی، ادامه تحصیل و مهاجرت، برنامه نویس شدن، طراحی سایت، ....

خیلی گیجم واقعا. کاش می دونستم چطوری از این وضعیت خلاص شم و برم دنبال یه چیزی که دوست دارم.

از یه طرفم میگم برم دنبال یه چیز خاص که کسی فکرش بهش نرسیده، میدونید یعنی think out the box طور منظورمه!

خیلی از این خوشم میاد، یعنی نمی خوام برم دنبال یه سری کارای کلیشه ای که همه مثل یه روبات انجام میدن. مثلا درس خوندن و مهاجرت. 

شاید به خاطر این  روحیه کمال گراییمه نمی دونم. 

بگم کمال گرایی جز ضرر چیزی نداره، یه وقت فکر نکنید کلاس میزارم و این حرفاهااا!

ولی دنبال هر چی برم دنبال کار تولیدی عمرا برم. همین الانش مشکل فروش و تولید و مواد اولیه بیداد میکنه.

همین پوشک بچه، نوار بهداشتی و ... رو ببینید دیگه.

یه خبریم خوندم دیجی‌کالا 175 کارمندشو تعدیل کرده :// به خاطر کاهش قدرت خرید و مشکل جنس و عدم ترخیصشون از گمرک و اینا.

کلا اقتصاد دولتی بدجوری گند میزنه به کشور.

تو این سایت در مورد رانت خیلی خوب توضیح داده بخونید حتما

https://tejaratnews.com/training/%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%AA

هدف

+ولی داشتم فکر می کردم، هدف داشتن خیلی جذابه.

جذاب ترین قسمت زندگی ما داشتن هدفه و این که بدونی چی می خوای و روش متمرکز بشی خیلی زندگی رو قشنگ تر می کنه و احساس ارزشمندی به آدم و کارایی که می کنه میده.

با هدف باشیم!

به آهنگ جدید نیازمندم :/

آهنگ جدید میخوام :/

میدونم کامنتا رو بستم ولی گفتم چسنالشو بکنم حداقل :)

آهنگ معرفی کنید یه جوری بالاخره!!