+خسته و بی قرارم.

همینو می خواستم بگم و برم...

غروب

+امروز اتفاقی رفتیم قبرستون. 

به نظرم قبرستون اسم جالبی نیست و بی‌احترامیه ولی اسم دیگه ای به ذهنم نمی رسه.

یه خرده دقت کردم.

فقط یه خرده روی قبرا رو خوندم.

مثلا نوشته بود: 

فوت شده در ۱۳۵۹...

۱۳۵۹!

عجیب نیست؟ 

این همه سال‌ فوت شده، نیست ایشون.

یه چیزی، یه چیزی اونجا بود که سعی می کرد منو نگه داره و تک تک سنگ قبرا رو بخونم.

چی بوده سرنوشتشون؟ 

الان تو چه وضعیتین؟

چی شد چرا فوت شدن؟

اصلا کسی به یادشون هست؟

یه سری قبرای خیلی کوچیک هم بودن که انگار کسی سالیان ساله بهشون نگاه نکرده، فقط شدن یه جایی که حس میکنی باید از روشون بپری. تنها جوری که میتونن بهت نشون بدن هستن، همینه. نه سنگشون خشگله، نه نوشته هاش قابل تشخیصه، نه هیچیش ظاهرا جذاب نیست.

+ولی نمی دونم چرا، نمیدونم چرا اگه با پدر مادرم نبودم، می نشستم برا همشون گریه می کردم. 

نه فقط برا فامیلا و آشنایای خودمون، برا همشون. 

میدونی، انگار که واقعا دستشون کوتاه شده از این دنیا، انگار که هیچکس به یادشون نیست، انگار که هیچکس بهشون توجه نمی کرد.

+حس کردم می تونم ساعت ها گریه کنم، ولی الان که میبینم واقعا نمی دونم دلیل گریه خواستنم چی بود؟

فقط یه حس غریبی داشتم اونجا.

من یه داییم داشتم که شهید شده، فک کنم سال ۶۸ یا ۶۹.

متولد سال ۴۷ بود.

حساب کردم دیدم اگه زنده بود الان ۵۰ ساله می بود.

میدونی یعنی چی؟ یعنی نیم قرن عمر کرده بود.

الان چندتا بچه داشت. 

من دختر دایی، پسردایی دیگه ای هم می داشتم.

شاید بهترین دایی از میون داییام میشد، شاید عاشقش می بودم.

شاید حرفامو فقط می تونتستم به اون داییم بگم.

شاید اون داییم بهتره از همه به حرفام گوش می کرد. شاید من و پسرا و دختراش با هم خیلی خوب بودیم.

شاید خیلی خوشحال تر بودم با اونا.

شاید زنداییم یه زن خیلی خوب بود. شاید بعضی وقتا می رفتم خونشون می موندم، شاید بچه های اون هم تو تهران دانشگاه قبول میشدن و با هم می رفتیم و می اومدیم.

شاید پیش اونا می تونستم فقط خودم باشم....

خب فکر کنم دلیل گریه خواستنم رو فهمیدم. 

شایدا و کاشکی هایی که هیچ وقت به حقیقت نمی پیوندن. 

هیچوقت واقعی نمیشن. 

هیچوقت من اون داییم رو نمی بینم، هیچوقت پسر یا دختری نمیخواد داشته باشه که باهاشون بازی کنم و خوش باشم.

هیچ داییی نمیخوام داشته باشم که حرفامو گوش کنه، پیشش خودم باشم و ...

+یه مادربزرگ هم داشتم که از شدت غم شهید شدن پسرش دق‌مرگ شد. سال ۱۳۶۹.

قبرش کنار قبر همین داییمه. فک کنم وصیت کرده بود کنارش خاک بشه.

مامانم گفت اصلا تو رو ندیده. 

خب منطقیه، من ۵ سال بعد به دنیا اومدم.

مامان بزرگم، بهش می گفتن مامان جون.

هیچوقت ایشون رو هم ندیدم.

عکسشو فقط.

مامان جونم، کاشکی تو هم میتونستی باشی. کاشکی تو رو هم می تونستم ببینم.

می تونستم بیام و پشت سر مامانم باهات حرف بزنم، غر بزنم و برام داستان تعریف کنی. الکی‌نقش بازی نکنم جلوت.


+سرگذشت آدما امروز‌خیلی زجرم داد و ناراحتم کرد.

اینکه چی بر سر آدما اومده، و در نهایته اتفاقی براشون افتاده و فوت شدن. 

اینکه چیا دیدن و شنیدن و آخرش غروب کردن.



آتش

+هیچوقت دوست نداشتم آتیش رو راحت روشن کنم!
همیشه دوست دارم یه نقطه خیییلی کوچیک از چوب و ذغالای زیری رو داغ کنم، با اصطکاک،با یه شعله کوچیک فندک یا هر چیز دیگه ای، بعد کم کم بهش کمک کنم و اون شعله کوچیک اون زیر برا خودش جون بگیره و بزرگ بشه و همه ی چوبا رو بسوزونه و یه آتیش بزرگ بشه. 
+خب خیلی از چیزا هم تو زندگی واقعی همین طوریه دیگه. یه فکر کوچولو، یه باور  ریز، اگه بتونه رشد کنه و جلوش رو نگیری اون قدر بزرگ میشه که دیگه نمی تونی خاموشش کنی و همه چیزت رو میسوزونه.
البته هم در مورد پیشرفت هم میشه گفت اینو. کافیه از یه قسمت شروع کنی به بهتر شدن، کافیه حواست باشه که خاموش نشه،  بعد کم کم اون قدر بزرگ میشه که دیگه یه تانکر آب باید جلوت رو بگیره. 

پ.ن :چیه نفت بریزی روش بعد شعله بعد آتیش؟؟ :// 

امروز

+سعی می کنم فکر کنم و یه چیزی بنویسم. 

ولی نمی تونم و چیزی نمیاد به ذهنم...

بدم میاد از اینک زوری یه چیز رو بنویسم.

یه وقتایی یه چیزایی یه جوری میان تو ذهنم که دوست دارم حتما در موردشون بنویسم.

ولی الان خالیم و دوست دارم هیچ کاری نکنم و خودمو درگیری هیچی نکنم...

+آروم ترم.

تهوع

+گاها با یه سری صحنه مواجه میشم که میخوام بالا بیارم.

این که یه دختر با چندتا پسر دوست باشه، یعنی دوستی ای که 2 تا پسر با هم دارن و کارایی که با هم می کنن مثل شوخیای جنسی، دست زدن به همدیگه، رفتن به خونه ی هم و ... و همزمان دوست پسر مخصوص به خودشم داشته باشه.

+شما اسم اینو چی میزارین؟

چیزی جز تهوع میتونه بهتون دست بده؟

بعد جالبه امروز دیدم یکی از همین پسرا یا واقعا بوس کرد دختره رو یا تظاهر کرد به بوس کردن. اینو درست ندیدم.

و اینم بگم اینا همش تو یه آزمایشگاه که منم هستم اتفاق داره می افته.

و حقیقتا سخته تحمل دیدن و شنیدن و بودن در چنین صحنه هایی.


+یکیم نیست بگه دختر خل و چل، جمع کن خودتو یه خرده. 

اینقدر راحت اجازه میدی دست بزنن بهت و هر چیزی دلشون خواست بهت بگن؟

خوبه خودتم میدونی یه خرده دیگه به اینا رو بدی قطعا میمالنت. اصلا هم دور از انتظار نیست.

من یه پسرم، من میدونم چه اتفاقی توی پسرا می افته.

بعله میدونم به دیگران ربط نداره یه نفر چطوری لباس بپوشه و این حرفا و بلا بلا بلا

ولی یعنی  چی آخه؟

این مسخره بازیا چیه آخه؟


+دوست داری انگشتت کن آخر؟

همون طوری که یکی از همون پسرا گفت یه خرده دیگه باهاش پیش برم کارمون به انگل کردن هم میرسه.

+بدبخت شدی وسیله جنسی چندتا پسر که قشنگ دارن خودشون رو میمالن بهت. میدونی داری چیکار می کنی، ولی اینا روشن فکری نیست.

این که کم کم بمالنت نشونه روشن فکری نیست خانم محترم.

این که برسی به خودت و خوشگل باشی و لباسای خوب بپوشی اوکیه و اصلا به منم ربطی نداره ولی خاک تو سرت.




مشتری آفتابی می شود!

+می دونید که مشتری یه سیاره گازی هستش که اکثرا از هیدروژن ساخته شده؟

بعد توی مرکزش اینقدر فشار زیاده که هیدروژن به صورت جامد شده و مثل فلز آرایش منظم FCC به خودش گرفته؟


+همیشه توی ذهنم این بود که میشه یه جوری، مثلا یه بم.ب هست.ه ای چیزی بزنیم بهش باعث بشیم فرآیند همجوشی هسته ای توش اتفاق بیوفته و مشتری تبدیل بشه به یه ستاره کوچیک!

خیییلی جالب میشه ها!

فرض کن خورشید غروب میکنه بعدش مشتری طلوع می کنه! 

البته که فک نکم اون قدرا روشنایی داشته باشه چون فاصله ش به زمین به نسبت فاصله زمین تا خورشید خیلی بیشتره، چیزی شاید در حدود 6 برابر.

از ماه هم روشناییش شاید کمتر بشه، از نظر تاثیراتش روی حیات رو کره زمین هم نمی دونم چیکار می کنه ولی هر چی که هست فک نکنم مفید باشه.

حداقلش اینه که زمینو گرم می کنه و این چیزیه که دقیقا ما نمی خواییم :|

ولی خیلی جالب میشه. 

حتی بعضی وقتا امکان داره دوتا خورشید داشته باشیم تو آسمون!


+به امید همچین روزی اگه خدا بخواد!!!

تجربه

+من دنبال تجربه های جدیدم.

مهم نیست که دیگران منو همراهی می کنن یا نه.

تجربه همیشه خوبه.

تجربه همیشه کمک کننده ست.

تجربه از یه جهاتی خوبه و از یه جهاتی بد.

از این جهت خوبه که باعث میشه کمتر سرت کلاه بره و بدونی باید چیکار کنی و راحت کار رو انجام بدی.

از این جهت بده که باعث میشه همیشه یه چهارچوب ذهنی داشته باشی که کمتر اجازه ورود اطلاعات و راهکارهای جدید رو به ذهنت میده.

 مثل یه دیوار که هی بلندتر میشه و تو رو محافظت میکنه برابر هررر چیزی، هم چیزای بد هم چیزای خوب.


+ولی اگه هیچ دیواری نداشته باشی هر چی می تونه بیاد داخل.

بهتره دیوار آدم به اندازه کافی بلند باشه، یه دروازه هم بزاری و یه سری رو مامور کنی که خیلی منصفانه تشخیص بدن چی بیاد تو.



میشه آیا؟ عاره!!

فک کنم اتفاقای خوبی دارن برام می افتن :)

البته که بیشتر دقت می کنم، می بینم خودمم توشون نقش داشتم.


+مهمترین و مهمترین و مهمترین مساله اینه که، نباید اون ترس اولیه تو رو بزنه زمین. 

نباید بهش اعتنا کنی.

نباید ذهنت رو مشغول کنه.

اون ترس، اون ترس لعنتی صرفا یه جواب گذراست به ورودی که به سیستم مغز تو وارد شده.

اگه رو خودت کار نکرده باشی، همیشه اولش یه ترسی میگیری ولی اگه بهش اعتنا نکنی، کم کم ترست کمتر میشه و به جاش اعتماد به نفس میاد.

نترس

نترس

نترس

نترس

نترس

نترس

نترس

هیچی نمیشه، یه لحظه واستا و ببین واقعا ترست واقعیه؟

واقعا این قفل شدگیه مغزت واقعیه؟

یا الکیه؟

الکیه، تجربه به من نشون داده الکیه. تجربه بهم نشون داده نباید بهش اعتنا کنم.

تجربه بهم نشون داده که تجربه کردن همیشه خوبه.

برو جلو

برو جلو

برو جلو

برو جلو

برو جلو و آیندت رو بساز.

مگه نمیگی که تو خلق موقعیت برا خودت ضعف داری؟ خب دلیلشم میدونی قطعا و اون اینه که هنوز خودتو نشناختی و نمی دونی به کدوم سمت باید بری.

ولی

ولی

ولی

ولی

حالا که میتونی از این فرصت هم استفاده کن و با تمام قدرت تلاشتو بکن تا ببینی می تونی توش موفق بشی یا نه.

رابطه؟ چگونه؟؟

+داشتم فکر می کردم به اینکه علاقه مند شدن به یکی چه فرآیندی داره؟

اصلا باید احساسی باشه، تو یه نگاه باشه یا منطقی باشه و بعد یه سری نتیجه گیری؟؟


خب اصولا این عشق تو یه نگاه و این حرفا رو من حداقل درست نمی دونم.

قراره چه چیزی تو یه نگاه از طرفتون بهتون منتقل بشه؟ اخلاقش؟ اشتراکاتتون؟ چی؟؟؟


درسته، مهمترین چیزی که توی اولویت قرار داره چهره ی طرفه.

منم موافقم. باید چهره طرف به دل آدم بشینه و ازش خوشش بیاد.

ولی این چهره و هیکل و اینا میتونه  بعضی وقتا آدمو مجبور کنه یه چیزای دیگه رو هم توجیه کنه.

مثلا خب طرف خیلی خوشگله. تو همچین جامعه ای که ما داریم، خیلی از دخترا یا حتی پسرا خودشون رو سعی می کنن خوشگل و خوشتیپ جلوه بدن.


ولی تو بگو یه ذره اگه کار کنن رو اخلاق مزخرفشون :||

خیلی از دخترا تیغ میزنن، خییلی از پسرا سریعا رابطه جنسی رو پیشنهاد می کنن.

خلاصه هر کی یه قصد و غرضی داره و اصلا هم دقت نمی کنه که بابا، عزیز من چرا غرق شدی توی چیزی که میخوای؟؟

یه لحظه بیا بیرون از اون افکار.

مثلا یکی رو می شناسم به گفته خودش خیییلی هاته و گرم مزاج.

میگه زنی که میگیرم هر روز باید باهام رابطه داشته باشه وگرنه خیانت می کنم :||

بعد جالبه این فرد هر روز شیر موز و پیاز می خوره و تو ایسنتا و تل و ... هم پشت سر هم فقط دخترا رو میبینه و تو زندگی واقعیش هم با دخترا زیاد می گرده و دوست هست و این حرفا.


خب یکی نیست بگه به این فرد، خب درسته، هر فردی نیاز جنسی داره و اگه نداشته باشه مریضه، ولی عزیز من شما خودت داری اون نیاز توی خودت شعله ور می کنی دیگه.

اون از اون چیزایی که میخوری و چیزایی مثل آبلیمو و ... که نمیخوری.

اینم از اون چیزایی که هر روز میبینی و تخیل و تصور می کنی و دخترای دیگه رو لمس می کنی و دید میزنی و ...

خب فرض کن هوا گرم باشه، بعد اتفاقی رد میشی از جلوی یه مغازه بستنی فروشی.

بستنی رو میبینی ولی پول نداری بخری. خب پدرت در میاد دیگه. تو عذاب میمونی.

نه میتونی بخریش، نه می تونی نخریش.

همین میشه که به فنا میری.


+خلاصه می خوام بگم که یه خرده به هر چی که از اون مغزتون میاد گوش نکنید و یه خرده خودتون رو از چیزایی که در اون ها درگیری دارین بکشین بیرون و از بیرون مسایل رو ببینید. خیلی راحتتر می تونید اونا رو حل کنید.


+خلاصه به نظرم اولش که قیافه طرف رو دیدی و پسندیدی، بعد باید بیای و شخصیت طرف رو آنالیز کنی، بدونه اینکه قیافش رو این آنالیز تاثیر بزاره.

فرضا رفتاراش رو ببینی از نزدیک، با کیا می گرده، چیکارا می کنه، تفریحات چیه، تو صفحات مجازیش چیا مینوسه، فازش کلا چیه. 

اینا همه باید بدون تعصب باشه.

بعد دیدی تا حدی اوکیه و دیگه بیشتر از اون نمی تونی اطلاعات گیر بیاری، باید بری و درخواست رابطه بدی.

درخواست رابطه هم فقط و فقط باید برای شناخت بیشتر باید باشه.

یعنی باید دوز احساسات توی اون حدالامکان کم باشه.

نباید سریع اظهار علاقه کرد. نباید فقط یه جنبه طرف رو دید، مثل قیافه و قید جنبه های دیگه ی طرف رو زد.

قیافه طرف برای آدم اخلاق خوب و اشتراک نمیشه هیچوقت.

نباید از سر فرار از مشکلات به رابطه با یکی دیگه پناه برد یا از سر تنهایی یا بی هدفی تا با راضی کردن اون بتونی ازبی هدفیت فرار بکنی.


بعد که مثلا تا 60-70 درصد اشتراک داشته باشه آدم، اون بقیه ی تفاوتا رو میشه ازشون چشم پوشید، مگر اینکه تفاوت بنیادین باشه.


+اصلا هم این بحثتا نباید توی چت و اینا مطرح بشه و اینکه درخواست رابطه توی چت هم نباشه بهتره.

و یه چیز دیگه اینکه با یکی که دور ازتون و حضور فیزیکی نداره هم شروع رابطه نکنین.

 این یه مورد رو خودم این اواخر تجربه کردم و اصلا خوب نبود. به هیچ وجه.

هر حرفی زده میشد یا من دچار سوء تفاهم میشدم یا ایشون چون اصلا زبان بدن و لحن و ... قابل فهم نبود.

خلاصه دنبال لانگ دیستنس به هیچ وجه نرید.

درسته شاید اولش جذاب باشه و آدم احساس خوبی بهش دست بده، ولی بعدش آزار دهنده میشه و تکراری و یکنواخت.


+حالا بعد از اینکه اوکی بود این قضایا، دوز احساسات رو میشه بالا برد، با خیال راحت و میشه ابراز علاقه کرد.

می دونم فرمول نوشتن برا این جور چیزا اشتباهه ولی یه خرده عقلانی رفتار کردن مخصوصا تو اول رابطه بد نیست.

یادمون باشه که در اصل جوری که ما فکر می کنیم، در نهایت تبدیل به رفتار و احساسات میشه.

در هر صورت اول یه اتفاقی می افته، بعد ما برا اساس چیز ی که میبینم  و دریافت می کنیم یه برداشتی می کنیم از اون اتفاق.

اون نحوه برداشته مهمه.

مثلا این برداشته میتونه این باشه که طرف لباسش فلان جوره، پس این شکلیه. بعد این قدر فکر می کنی به این قضیه که باورت میشه فرضا طرف قانعه.

بعد احساس خوب بهت دست میده که اره این طرف قانعه و روی همین احساس حساب باز می کنی و باز تصمیم میگیری و همین طور ادامه میدی.

باید منطقی بود و درست برداشت کرد.

اگه آدم اشتباهه برداشتش، باید از یکی که تجربه داره کمک گرفت تا بتونه برداشت درست از اتفاقای مختلف رو به آدم یاد بده.


+خسته شدم ://

افکار

+خیلی جالبه، مغزم انگار داره به حداکثر فعالیتی که یه زمانی داشت میرسه.

کم کم دارن جدا میشم از فکرای سطحی.

از فکرایی که هر کی رو ببینی به طور ذاتی می کنه.


+به چیزایی فکر می کنم که قشنگ منو به سمت انفجار و دیوونگی میبره :|

خوبه دیگه، حداقل به چرت و پرت فکر نمی کنم، به چیزی که دوست دارم می فکرم. قبلا فقط توی ذهنم می موندن این افکار ولی الان هر چی که بیاد رو اینجا می نویسم تا ثبت بشن.

خیییییلی فکر کردن رو دوست دارم.

خیلی تخیل رو دوست دارم. بچیگا یه زمانایی بود برا مدت طولانی می نشستم تخیل می کردم. مثلا می نشستم یه صحنه جنگ رو تصور می کردم که دارم می جنگم و اینا با انواع سلاح های خفن و اینا و انواع رشادت ها رو هم خلاصه از خودم نشون میدادم :))

انتظارم نداشته باشید بمیرم تو فکر خودم :| دیگه می مردم که نمیشد فکرمو تعطیل کنم :///


ولی از دیشب که افکارمو نوشتم حس خوبی پیدا کردم! انگار که خودمو بهتر میشناسم! انگار که منم هستم!!!

پس سعی می کنم غرق بشم تو افکارم اما همزمان بتونم آگاه بشم به اینکه تو چی غرق شدم تا بتونم بیام بنویسم ازش :))

چیزی که چیز نیست :/

+خیلی وقتا به این فکر می کنم که ما انسان ها، تو جواب دادن به مشکلاتمون اشتباه می کنیم. راه حل هایی که ارایه میدیم به طرز مسخره ای پیچیده ست و به جای اینکه سعی کنیم راه حل ساده تری ارایه بدیم، میشینیم رو همون راه حل قدیمی کار می کنیم تا اصلاحش کنیم یا بازدهیش رو بالا ببریم.


به نظرم این کار یه تلاش اشتباهه. اگه هم اشتباه نباشه، فقط و فقط یکی از بی شمار راه های ممکنه که میتونست در جواب اون مسئله داده بشه.


مثلا تا حالا به این فکر کردین که تو بازی فوتبال، میشد به جا یه توپ، 2 توپ همزمان با هم توی بازی باشه؟ قوانینش چقدر فرق می کرد؟ اصلا همین قدر جذاب می بود؟

حالا معلوم نیست یکی خوشش اومده با سنگ گرد و اینا اول بازی کرده بعد دیگران هم باهاش بازی کردن بعد کم کم شورع کردن به این بازی کردن قوانین دادن.

یعنی از میلیاردها روشی که می شد فوتبال بازی کرد و قوانین براش گذاشت، ما فقط و فقط یک روشش رو گرفتیم و بردیم جلو و هی تبصره و قانون و ... هم براش میزاریم.

جالب میشد اصلا یه شکل دیگه باشه فوتبال، مگه نه؟؟!!

مثلا بازیکنا حق داشتن فقط تو خط مستقیم بدون! این خیلی تغییر ساده ای.

مثلا زمین میبایست شیب 45 داشته باشه، شبیه ذوزنقه باشه با ابعاد مشخص و گوشه ها هم دیوار داشته باشه، توپ اگه میرفت اوت هر تیمی که توپو اوت کرده باید پنالتی میداد، بعد پنالتی هم مثلا این جوری بود که دروازه بان لازم نبود کاری کنه فقط باید سرعت توپی که به سمت آسمون زده میشد رو تخمین بزنه :||||

بعد اگه بازیکن طرف مقابل می تونست به 3 زبون زنده دنیا حرف بزنه و 65 تا پشتک بزنه گل قبول نمیشد!!!!!

چقدر عجیبه این تصویر!

من مطمئنم اگه مسیری که ماها طی کردیم فرق می کرد و فوتبال (یا هر چیزی که اسم بزاریم روش! مثلا خیزحث!!!) این شکلی که تصویرش کردم میشد، این فوتبالی که ما الان داریم هم به همین اندازه مزخرف و بی معنی به نظر می اومد.


+حالا یه سوال مطرح میشه.

آیا اصلا میشد فوتبال همچین شکلی بشه؟ 

اصلا با چیزایی که وجود داره تو این دنیا، مثل سنگ، آب، آبشار، کوه، گل، حیوانات، آدما و شکلشون و فرهنگاشون و تفکراتشون و کلا هر چیز واقعی و غیر واقعی و ذهنی، آیا همه اینا باعث شدن ماها به این سمت بریم که فوتبال رو به همچین شکلی که داریم، داشته باشیم؟ یا اینکه شکل دیگه ای از فوتبال می تونست وجود داشته باشه و ماها صرفا انتخاب کردیم که فوتبال رو این شکلی داشته باشیم؟؟

+حالا با این تصوراتی که ما داریم و چیزایی که دیدیم تا حالا، یه پرسش بنیادی تر مطرح میشه.

ماها می تونیم چیزی رو تصور کنیم که نه دیدنی، نه حس میشه کردش، نه میشه فهمیدش، نه ابعاد داره، اصلااااا چیزی ما نیست. اصلا وجود براش معنی نداره. اصلا جوری نیست که بخوای توصیفش کنی. اصلا چیزی به عنوان ویژگی که باعث میشه یه چیزی بشه توصیف کرد یا در موردش حرف زد رو نداشته باشه.

نمیشه!

یه خرده فکر کنین به چیزی که چیزی نیست. نه از دنیای دیگه باشه، یا اینکه جای دستا و پاهاش عوض شده باشه یا اینکه 53 تا گوش داشته و با چشمش راه بره.

نه منظورم این نیست. 


+به نظرم ذهن ما خییلی هم محدوده. یه خرده که بخوایین حتی فکر کنین به این مساله، دیوونه میشین!!!

احساس می کنین ذهنتون به یه مرز میرسه که نمیتونه ازش رد بشه. اصلا شاید چیزی که میگم ذهن نخواد! اصلا نیاز به تصور کردن نداشته باشه! یعنی نیاز به ذهن و فکر و ... نیاز نداشته باشه، چیزیم نیست که در موردش بشه گفت نیاز در موردش صدق می کنه یا نه!


+واقعا داره کلم میترکه بدون شک نصفه شبی!

یعنی چیزی رو بخواییم فرض کنیم که هر چیزی که می دونیم و نمی دونیم، در موردش صدق نکنه! اصلا چیزی نباشه که بهش بشه ویژگی داد! اصلا چیز نباشه! اصلا نباشه! اصلا.........


تونستم حداقل یه خرده منظورمو برسونم؟؟

برای خودم مبهمه فهم چنین چیزی که امکان فهمیده شدن نداره.

فرض کنید یه حد داریم که یه ایکس داره، و این حد این شکلیه که داره میل میکنه به سمت نداشتنه هیچ ویژگی که ما می فهمیم و نمی فهمیم، بعد که به سمت 0 ویژگی میل می کنه، کم کم خود حد رو هم ازش بگیریم، ایکس رو هم بگیریم، مفهوم میل کردن رو بگیریم، و آخرش هیچی نباشه که در موردش حرف بزنیم. انگار در مورد هیچی حرف نمی زدیم!


مطمئنا چیزی نفهمیدید!!

افکار مشوش و درهم ولی به هم پیوسته!

++ این افکار به ظاهر به هم ربطی ندارن و خیلی مختلف به نظر میان  ولی توی یه طیف پیوسته هستن و از یه طرح مساله شروع شده و به یه نتیجه گیری می انجامند.

نویسنده یه سر افکارو گرفته و هرچی که اومده رو نوشته. باشد که چیزی بفهمید ازش :)


شروع افکار--->


+چرا کنار گذاشتن آدما برای من سخته؟

چرا هی فکر میکنم که شاید نظرش عوض شه؟

چرا فکر می کنم شاید نگران من بشه؟

چرا فکر می کنم که برای دیگران مهم ام؟

چرا فکر می کنم که دیگران ممکنه مثل من نظرم در موردشون عوض شه و اینقدر سفت و سخت در مورد عملکرد طرف نظر نمی دم؟

اگه هم این طوری باشه کافیه یه شب بخوابم و صبح فرداش نرم شدم.


+چرا من مثل دیگران نمی تونم آدما رو راحت بزارم کنار؟

چرا مدت ها بعد از اینکه ارتباطمون به هر دلیلی قطع میشه، سعی می کنم ازش یه خبری بگیرم؟ وبشو چک کنم، تلگرامشو، کلا هر جوری که ممکنه.

چرا دیگران گاهی اوقات با آدم مثل یه دستمال کاغذی رفتار می کنن و خیلی راحت کنارت میزارن؟

خوبی و بدی رو چرا با هم نمی بینن؟

 کسایی که خودم خواستم بیان تو زندگیم رو نمی تونم بزارم کنار، همیشه یه تیکه از ذهنم مشغولشون میمونه.


+بعد جالبه تو همین جا کسایی رو دیدم که حتی افتخار می کنن خیلی راحت آدما رو از توی زندگیشون کنار میزارن.

نمی دونم افتخار میخواد یا نه. واقعا نمی دونم.

شاید اونا رو حداقل به خاطر پافشاری روی چیزی که نمیخوان و وقتی تصمیم گرفتن دیگه فکر نمی کنن و روی تصمیمشون می مونن ستایش می کنم.

هیچوقت این طوری نبودم.


شاید یه دلیلش به این خاطر بوده که هیچوقت نفهمیدم بالاخره دارم از روی احساسات تصمیم می گیرم یا از روی منطق؟؟

چطوری میشه وقتی از روی احساسات یه تصمیم میگیری؟

همین که آدم بگه من دلم میخواد این کارو بکنم و اون کارو نکنم، یعنی داره  از روی احساسات تصمیم میگیره؟

تصمیم منطقی هم یعنی بشینی نکات منفی و مثبت یه چیز رو بنویسی بدون اینکه این دلم میخوادها رو روی هر نکته تاثیر بدی و آخرش طبق منفیا و مثبتا تصمیم بگیری که این کارو بکنی یا نکنی؟


+فک می کنم بیشتر روی احساسات تصمیم می گیرم.

بیشتر نگاه می کنم به حال فعلیم که ببینم چطوریه.

وقتی هم که به وقت دوراهی ها میرسه، فرضا انتخاب واحد، یه برنامه این شکلیه که فقط 2 روز تو هفته بری سر کلاس و بقیش دستت خالی باشه و بتونی هر کاری بکنی.

خب منطقیه 7 واحد درس رو توی 2 روز بری.

یه برنامه دیگه اینه که بگی  نه من از این استاد خوشم نمیاد و از اون خوشم میاد و اینا، و این خوش اومدن هم صرفا دلیه و براش دلیلی نداری. میگی من ازش خوشم میاد.


+البته تو یه کتاب می خوندم که نوشته بود افکار خیلی مهمن.

افکارن که در نتیجه به احساسات تبدیل میشن.

یعنی فرضا یکی میاد میگه به شما که فلان استاد بندازه و اخم میکنه و اصلا خوب نیست و سختگیر و اینا.

شما شاید اصلا این طوری هم در موردش فکر نکنی.

ولی یه خرده که می گذره و اگه بهش فکر کنی به چیزایی که شنیدی، کم کم توی ذهنت به اون افکار شاخ و برگ میدی و مثل یه درخت تنومند توی ذهنت رشد می کنه و از اون به بعد اون استاد رو وقتی میبینی یه احساس بد بهت دست میده.


+پس به نظرم همه چیز اولش از فکر شروع میشه. 

این که چطور با یه فکری که اومده توی ذهنت برخورد کنی، خیلی تاثیر داره توی احساساتی که بعدا تجربه می کنی.

از شانس بد، منم غرق تو فکرم و هی نکنه فلان چیز فلان طور باشه و  .... تو ذهنم میگم. این یعنی فاجعه سازی.

این نکنه ها تبدیل احساسات میشن و توی دوراهی ها به شدت روی تصمیم گیری تاثیر گذار میشن و می تونن حتی سرنوشت آدمو عوض کنن.


+به نظرم آدم وقتی می خواد تصمیم بگیره، هیچ فکری توی ذهنش نکنه و صرفا یه سری تصویر بیاد تو ذهنش و اول ببینه وضعیت شکمش چطوریه بعد تصمیم بگیره، این میشه تصمیم احساسی. صرفا از روی یه سری تصویر و درد توی قفسه سینه یا حسی که توی قفسه سینه داره تصمیم میگیره.


+ولی تصمیم منطقی یعنی اینکه ببینی آقا قبلا چه اتفاقی افتاده، الان وضعیت چطوریه، بتونی این دوتا رو به هم ربط بدی، بتونی پیش بینی کنی امکان داره چه اتفاقایی بیوفته، وضعیت چطوری میشه، تعمیم بدی.

میشه گفت یه سیستم طراحی کنی که یه سری داده به عنوان ورودی داره، یه سریم خروجی. بعد این سیستم برات  آشنا باشه و اون قدر وضعیت رو خوب تحلیل کرده باشی که تمام ورودیا و فاکتورا رو تشخیص بدی، بعد بزاریش توی سیستم و بتونی خروجیا رو، بدون اینکه احساست یا همون چیزی که توی قفسه سینه و شکمت تجربه می کنی، پیش بینی کنی و طبق اون تصمیم بگیری.


+خب الان یه سوال پیش میاد.

کدوم روش بهتره برای تصمیم گیری؟

روش احساسی برا اینکه کار خودتو راحت کنی بهتره و عذاب وجدان کمتری میگیری. ولی بعدش که نتیجه کارتو میبینی می فهمی که اشتباه میکردی.

روش منطقی اما، نیاز به فکر و تحلیل و کار و ... داره. اما نتایجش قابل اطمینان تره ولی به نظرم عذاب وجدانی که سریعا بعد تصمیم گیری میاد سراغ آدم میتونه آدمو گیج کنه و فکر کنه نکنه اشتباه می کردم و اینا.

ولی وقتی که نتایج میاد می بینی که تصمیم درست رو گرفتی.


+حقیقتا وقتی افسرده ای یا حالت بده و اینا، تصمیم منطقیت مختل میشه و نمی تونه به درستی کار خودشو انجام بده. بعد که می بینی مختل شده، رو میاری به تصمیمای احساسی و بیشتر به فنا میری.

فرض کن افسرده باشی و یه حس ناامیدی درونت موج بزنه و دیدت به همه چیز منفی باشه و فکر کنی توی هیچی موفق نمیشی و نمی تونی کاری رو شروع کنی و هیچی ارزش نداره و این حرفا.

به نظرت میشه روی همچین احساساتی، تصمیمی که میگیری، نتایج درست داشته باشه؟؟

به هیچ وجه.


+زیادی حرف زدم، هر چی اومد نوشتم.

دوست دارم کمتر از روزمره هام بنویسم، برخلاف روندی که قبلا داشتم و بیشتر دوست دارم از فکرا و تخیلات و ... خودم بنویسم.

فکر میکنم به خودم بدهکارم که یه مدت طولانی میشه به تخیلم امکان تخیل! ندادم.



یاد گذشته

+چرا هر از گاهی یاد گذشته ها می افتم و به شدت دلتنگش میشم؟

چرا خب؟

شاید دلیلش این باشه که قبلنا حس می کردم مفید تر بودم.

کاری که در حال انجامش بودم رو با جون و دل قبول می کردم و نهایت تلاش رو می کردم تا موفق بشم توش.

این بود که هدف داشتم، می دونستم میخوام چیکار کنم، کجا برم و کجا نباید برم.


ولی یه خرده که از دانشگاه گذشت قشنگ یادمه که یه صدایی تو ذهنم میگفت خب آخرش که چی؟

بازم درس درس درس؟؟؟

تا کجا مگه میشه درس خوند؟

اصلا کار درستی کردم اومدم مهندسی؟ اصلا دانشگاه اومدنم درست بود؟؟

بعد از یه مدتی دیگه درس خوندن منو ارضا نکرد، صرفه نظر از هر کلکی که بلد بودم و به کار بستم وضعیتم همین شکلی موند. 

شدم یه آدم شب امتحانی.


+میخوام بگم که آدم باید انعطاف داشته باشه. 

برای منه کمال گرا این حرف مثل این میمونه که به یه آدم کچل بگی موهاتو به سمت راست شونه کن!

ببینید کی تازه بیدار شده :)))

+به 5شنبه ای که شبیه جمعه ست چه فحشی باید داد به نظرتون؟ :///