49.

+امروز حس خوبی داشتم

حس خوب 

حس خوب

حس خوب

حس خوب

.

.

.



+شاید باید کمپلکس کننده ام رو عوض کنیم؟!

معلوم نیست، هنوز کامل سنتز نکردم، هنوز اصن نمی دونم ج میده یا نه

پس برا چی نگرانم؟!

اگه به هیچ روش دیگه ای ج نداد، میرم سراغ سیتریک اسید...

48. سردرد

+امروز یه ارائه ای داشتم، اونم تموم شد


الان هم سردرد دارم، ازینا که سرتو تکون میدی بدتر میشه

حس می کنم یه عالمه کار نکرده دارم

از جزئی ترین کارا تا کارای بزرگ تر


+زیاد تو گوشی بودم، محدودش باید کنم.شاید سردردم به خاطر همونه 

زیاد منتظر نباید بمونم. کارمو بکنم، بیام بیرون

برنامه ریزی، برنامه ریزییییییییی

چرا نمی کنم برنامه ریزی؟

خیلی بهتره


+استیرر میخوام، یه خرده باید سفت و سختر و جدی تر بگیرم تست هام رو

الکی هم از خودم چیزی به مراحل اضافه نکنم یا کم نکنم


+سانتریفیوژ، فیلتر، سانتریفیوژ، فیلتر ....

شستن با الکل و آب مقطر تا بره همه چیزش


+نگران نباش، همه چی اوکیه میشه

دوست دارم، دوست دارم، دوست دارم.

دوست دارم دوست دارم دوست دارم.



47.یه وقتایی باید رفت...

+بعضی چیزا یادشون جز اذیت کردن خود آدم هیچ چیز دیگه ای نداره

بعضیی وقتا باید رفت، باید اینقدر رفت که بشه نقطه

تا اصن نفهمیدی یه زمانی بوده و رفته

که اصن یادت بره تو حتی براش یه نقطه هم نبودی


+بعضی وقتا نباید آب ریخت، نباید آب ریخت رو قبر و یاد یه مُرده زنده کرد. چیکار می خوای بکنی؟

اون مرده، نفس مصنوعی، شوک الکتریکی، هیچ کدومش کارساز نیست.

اون الان برا یه جهان دیگست که هیچوقت نمی رسین به هم.


+یه وقتایی باید رفت، که یاد بگیری نقطه ی زندگی خودت باشی

46. یاد خاطرات

+تو ذهنم آهنگ سنگ صبور محسن چاووشی داره پلی میشه:


رفیق من سنگ صبور غمهام به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونمو دلزده از لیلیا خیلی دلم گرفته از خیلیا

نمونده از جوونیام نشونی پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش


+اشک تو چشمام حلقه میزنه، بدون هیچ دلیلی.

یه جور خاصه، یه جوری عالیه، یه جوریه که هرچقدرم گوشش بدی بازم دلت میخواد

یه غمِ سنگین توش داره 

یاد راهنمایی و دبستان می افتم

یاد اینکه فارسی مینوشتم، یاد اینکه برای هر شماره ی سوال، باید زیرش خط می کشیدم هم دورش اونم با خودکار قرمز

همیشه باید یه خط در میون مینوشتم تا اگه بعدا چیزی خواستم بتونم بنویسم.

که توی سوالا میپرسید هم معنی فلان کلمه رو بنویسید. تند تند می نوشتم تا ساعت 5 عصر برنامه کودک و نوجوان رو ببینم تا ساعت 7.

دبستان، غروبای غم انگیز، تیره و تار و سرد. جلوی بخاری، جلوی تلویزیون.


هجوم افکار، خاطرات، اون همه رو دارم یه دفعه تجربه میکنم.

ترحم برای کودکی که بودم قبلا.

برای کودکی اصن نفهمید کی بزرگ شد و تصمیماش تاثیرگذار.

چیه سرنوشتمون؟

چیکار داریم میکنیم؟

به کجا داریم میریم، از کجا اومدیم؟

سوالای بی جواب...

45. تغییر

"برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییردادن خودمان هیچگاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد."


+این جمله یکی از قاعده های کتاب ملت عشقه


**ادامه ی این پست خییلی بی پرده‌ست. گفتم که بدونید.طولانی هم هست.


+امروز یه لحظه واستادم و دیدم افکارم متعادل نیست. یعنی تعادلش ازبین رفته. یعنی حس می کنم زیاد از حد عذاب وجدان دارم به خاطر کارا و افکاری که تو ذهنم دارم.

حس می کنم زیاد از حد ذهنم مشغوله رابطه داشتن و جنس مخالف و اینا شده. یعنی چون نتونستم تجربه ش کنم، یه سری فعل و انفعال داره تو ذهنم رخ میده، دارم فانتزیای الکی میسازم تو ذهنم.

اصن خوشم نمیاد ازین وضعیت.

اصن دوست ندارم به خودم و دیگران آسیب بزنم.


+یه دوستیم دارم تو آزمایشگاه که صبح تا شب دوستای دخترشو میاره و ور میره باهاشون و میادم تعریف می کنه کدومو چطوری مالیده و این چرت و پرتا

قطعا تاثیر ایشون بوده چون من برا خودم خط قرمز گذاشته بودم رابطه ی جنسی خارج از ازدواج به هیچ وجه نباید داشته باشم.

ولی این اواخر اینقدر ذهنیات و فکرام عوض شده که کلا به هیچی نه نمیگم!

یعنی رابطه ی جنسی، میگم چه اشکالی داره؟!!

دختر خونه آوردن، چه اشکالی داره؟؟!


خودمم موندم! یکی نیست بگه پسررر، تو که این شکلی نبودی!

همین امروز به خاطر یه کاری که نباید انجام میدادم کلی عذاب وجدان گرفتم، بعد حالا بیام رابطه ی جنسی با یکی داشته باشم؟

می دونم که به مدت خیییلی طولانی خودمو سرزنش می کنم اگه همچین کاری کنم. می دونم. و ازین هم میترسم نکنه عادت کنم بهش و یه چیز عادی بشه رابطه ی جنسی. از خود آیندم میترسم که ممکنه چی بشم. 

چون دارم میبینم که یه زمانی اصن تو خواب هم نمی تونستم یه سری کارو انجام بدم یا رفتار کنم و اینا، ولی الان بدون اینکه خودمو سرزنش کنم دارم انجام میدمشون. 

نمی خوامف نمیخوام دیگه بی بند و بار شم. یعنی هر چی رو تجربه کنم، هر کاری رو. میخوام از یه سری چیزا دور بمونم. نمی دونم. خدا رحم کنه بهم.


نمی دونم چمه.

*از یه طرفی حس ترس و اضطراب دارم برا اینکه دقیقاااا امروز هیچ کاری نکردم در صورتی که می تونستم بکنم. پایان نامه رو ببرم جلو، درس بخونم یا کارمو کلا انجام بدم. کلا برنامه نداشتم.

*از یه طرفیم یه کاری کردم که عذاب وجدانم چند برابر شد.

*از یه طرف دیگه به خاطر یه مشکلی امسال نمی تونم روزه بگیرم و میدونم که عذر شرعی دارم ولی بازم عذاب وجدان دارم.

*از یه طرف وقتم رو هم تلف کردم.


+خب راه حل ها چین؟؟ چیکار می تونم بکنم؟


1. برگه ی مجوز بگیرم که جمعه ها هم برم یونی. هر هفته همین مشکل رو دارم.

2. یه خرده سعی کنم وقتی دوستم دوستاشو میاره تو آزمایشگاه، کمتر بشینم پیششون یا گمتر گوش کنم به چیزایی که تعریف میکنه.

البته که همکار جدید میخواد بیاد و دوستای ایشون هم حتما کمتر میان.

3. برنامه بریزم که قرار تا هفته ی اینده کارامو چطور جلو ببرم: توی یه کاغذ، خیلی راحتی می نویسم مثلا تا روز فلان، فلان قدر فلان کارمو جلو میبرم، و همین طور بقیه ی درسا رو.

چون ازون ها هم عقب موندم اعصابم بیشتر خورد میشه.

4. به خودم یادآوری کنم که ببینننننننننننننننننننننننننن،،،، عزیز مننننن، گل من،،،، تو حتی اگه هیییییییچچچ کار مفیدی تا هفته ی بعد 4 شنبه هم نکنی، باز عقب نمی افتی.

پس چرا االکی خودمو برای چیزی که اتفاق نیوفتاده، مضطرب کنم؟

چرا قبل اینکه برنامه بریزم و ببینم عهه، وقت کمه و حالا اون وقت مضطرب بشم، بشینم فقققط فکر و خیال کنم و مضطرب بشم؟!!!

خب اضطراب اگه خوب بود، سال پیش همین موقع ها که اوووون همه اضطراب داشتم باید راهگشا میشد دیگه!

5. تعامل اجتماعی. برم بیرون. کلا زیاد تو خونه نمونم.

کلا خونه موندنم اعصابمو بهم میریزه.حس بد میگیرم وقتی خونه زیاد میشینم. 

6. امروز دیدم چقققققدر خدا تو زندگیم کمرنگ شده، معنویات و اینا.

یه خرده بیشتر باید وقت بزارم، چون زندگی تک بعدی هیییچوقت درست نبوده و نیست. حتی اگه خفن ترین و پولدارترین آدم هم باشی ولی الکی این شکلی مضطرب بشی، خب به چه دردت میخوره؟

7. وقتی مضطرب میشم، نفس عمیق بکشم. چند دیقه تا آروم بشم.

8. برا اینکه کارامو بکنم حتما لازم نیست برم بشینم پشت میز و اینا.

همین جا که نشستم هم میتونم بخونم، چون فقط جزوه ست و وویس و اینا دیگه نیست.

9. برم یادداشتمو بخونم وقتی این حالات کمالگرایی مسخره میاد چیکار کنم که سرکوبش کنم این عوضیی رو.

.

.

.

حالا بازم باید فکر کنم.




44. درهم برهم نوشت

+اومدم یه چیزایی بگم و برم.


+همزمان دلم میخواد یه کاری رو بکنم و فکر میکنم اصن از هیچ راه دیگه ای نمیشه، ولی عقلم میگه عاقاا، عاقاااا اگه میخواست اتفاق بیوفته اون جوری، اتفاق می افتاد :/


+یه خرده شبیه بابامه اخلاقم فک کنم.

یعنی تا احساس می کنم که دارم به یکی نزدیک میشم، حتی فکررررش هم وقتی بیاد تو ذهنم، حالا میشینم پیش خودم 2 2 تا 4 تا می کنم که گزینه های دیگه چین و اینا

یعنی  دوست دارم اصن بمونم تو مرحله تصمیم گیری و دنبال هیچکدوم نرم. 

البته قبلا هم این مشکلات رو داشتم ولی شدیدتر بود. الان خیلی بهتره


+دوستم بهم میگه هر کاری می کنم، هر چی میشه پیش خودش میگه خب که چی؟

خیلی خوب درکش می کنم چون بودم تو اون موقعیت، تا همین تابستون سال قبل همین جوری ذهنم قفل بود. الکی، رو همچین چیزای الکی، که هرررر کاری می خواستم بکنم میگفتم خب که چی؟

فک کنم اینا نشانه های افسردگیه، یعنی دیگه آدم از هیچی لذت نمیبره.

اذیت میشه، نشخوار فکری پیدا می کنه، بی هدف میشه، الکی میچرخه دور خودش و اینا.

حداکثر کاری که میتونم براش بکنم اینه که پیشش باشم و قانعش کنم بره پیش روانشناس. خودم تو جایگاهی نیستم که بتونم بیشتر ازین براش کاری کنم.


+دلم میخواد الان بود و  موهاشو میبافتم. محکم بغلش می کردم و تو گوشش زمزمه میکردم:"من هستم. نگران نباش..."

نوازشش میکردم، آرومش میکردم...


+انگار قسمت نیست من این جور چیزا رو تجربه کنم.

نمی‌دونم... شاید بهتره تلاش نکنم و خودمو بیشتر ازین اذیت نکنم.

43.شب نوشت...

+یه دفعه دلم گرفت، تو چشمام اشک حلقه زد، فهمیدم جقدر تنهام، چقدر هیشکی نیست پیشم.

اذیت میشم.

می دونم زیاد دارم ناله میکنم، ولی نمی دونم پس کی منم میخوام همچین چیزی رو تجربه کنم، اینکه دوست داشته باشم و دوست داشته بشم.

نمی دونم، واقعا نمیدونم.

دوست دارم ارزش داشته باشه این همه خواستن و نشدن، خواستن و خورد شدن. خواستن و نرسیدن.

+......

۴۲. سرگردون

به نظرم یه خرده نیاز دارم به خودم تلنگر بزنم

که همین پست تلنگره 

+توانایی به تاخیر‌انداختن لذت:

یه صدایی کم و بیش تو مغزم دوباره سروصدا داره میکنه، همون صدایی که خیلی وقته ازش خبری نبود، همون صدایی که فقط غر میزد.

اون صداعه، ازش میترسم. 

چون میدونم دوباره شنیدنش مساویه با اذیت شدنام، خودخوریام، نشخوار ذهنیم، گیر کردنام، موندنام تو حال خودم، بی حالی، زیاد فکر کردنام، موندن سرجام و ....


+فک کنم باید یه مهارت جدید یاد بگیرم. اینکه چالش نداشته باشی، اینکه عادت بکنی به یه روتین، اینکه سلولای مغزت دوباره بیکار بشینن، اینا همه کرختی میارن تو زندگی


پس چیکار باید کنم؟

یه چالش بزرگ جدید، مثل چیزی که سال پیش باهاش مواجه شدم، و یه سری چالش کوچیکتر


++توانایی به تاخیر انداختن لذت.

لازم نیست همه کارا رو اکیپ کنم تا یه کار لذت بخش رو انجام بدم.

بهتره یه خرده کمتر به خودم پاداش بدم هر لحظه، پاداشام که همون لذت های آنی هست رو کمتر کنم، برای انجام کارای بزرگتر آخرش برا خودم پاداش درنظر بگیرم، نه اینکه هر لحظه دنبال لذت باشم.


++باید یه لحظه عقب واستم و نگاه کنم چیکار میتونم بکنم برای این وضعیت، برای حالم...


++بقیش رو باید فکر کنم بیشتر

41.آلارم

+امروز، امروز موقع حرف زدن تپق داشتم، نفسم تو سینه حبس شده بود.

یه آلارمی تو ذهنم اومد که عه، چی شده؟ خیلی وقته صحبت نکردم و اینا جلوی جمع 

خب خوب نیست.

و اینکه فهمیدم این جور چیزا اکتسابیه و باید همین طور پشت سرهم تمرین کرد و تمرین کرد و تمرین تا یادت نره.


+هر شب موقع خواب، بالشت رو می گیرم بغلم بخوابم :/

هییی،چی میشد تو بودی و بغلت می کردم و تو گوشت زمزمه می کردم، نترس من هستم؟؟

ولی می دونی چیه؟

نیستی و نیستی و نیستی...

40.

+باید بیخیال شد

باید انعطاف داشت

باید صبور بود

باید از خیر خیلی چیزا گذشت

باید به قول معروف let it go کرد!

گیر دادن به یه چیز، به یه فرد، موندن تو یه شرایط و ... همش باعث میشه از زندگی عقب بیوفتی

اعصابت بیخود خراب شه و ...

39.

+دوست دارم بنویسم از دیگران، که به نظرم بهتره انتظارمون رو ازشون معقول تر کنیم


دارم میبینم پسره زیدش نبود بهانه پیدا میکرد پیام میداد و میگفت حوصلش سر رفته و فیلم میخواست و اینا

بعد که زیدش اومد کمتر شد حرف زدن و ایناش

نمی دونم، ولی آدما دسته بندی می کنن دیگران رو. هر کی یه اولویتی داره براشون


+کلا دوست دارم بنویسم ولی ذهنم قروقاطیه

ذهنم نمیشکه

همین که دست به تایپ! میشم یه عالمه فکر میاد تو ذهنم و نمی دونم از کجا و کدوم شروع کنم به نوشتن.


+آدم منعطفی شدم، خیییلی زیاد، نسبت به قبل، سال قبل، و شاید اینقدر منعطف نبودم تو ذهنم.

کم کم بیشتر سعی می کنم افراد رو بپذیرم و باهاشون تعامل داشته باشم

تو شرایط مختلف خودمو کنترل کنم و حتی اگه شرایط خیلی بد شد بتونم خودمو هندل کنم.


+هروقت دلشوره گرفتم، غرق نشم توش. 

یه لحظه واستم و فکر کنم به اتفاقات یا دغدغه هایی که دارم.

ببینم چی داره اذیتم می کنه، زجرم میده. چی در اصل فکرمو مشغول کرده.

نمی خوام دوست ندارم که مثل قبل همیشه حال بدم رو همیشه با خودم داشته باشم.


+امیدوارم حال دلتون خوب باشه و بتونید هدفاتون رو تعیین کنین.

همین طور الکی دور خودمون نچرخیم...

38.

+این منم

همینم که همیشه بودم

و اینم میزارم پشت سر

نمیخوام کامل باشم

نمیخوام کامل بشم

به مسیرم ادامه میدم و کاری ندارم به این تکانه‌ها...

37.

+به نظرم بهتر بود زودتر ازینا می نوشتم در موردش

یه دوستی می گفت بنویس، نوشتن سبکت می کنه

باید زودتر دست به کار میشدم.

نمی خوام اصن به غلط املاییام نیگا کنم ازین به بعد

جون نوشتن رو برام سخترر می کنه و شروع کردنش رو فرسایشی تر.

چون اذیتم می کنه و یه حالت کمال گرایی طور میده به فرایند نوشتنم.

میگه تو که می خوای یه متن طولانی بنویسی، ممکنه یه عالمه توش غلط باشه و هی پاک کنی و دوباره بنویسی. پس بیخیال نوشتن شو ://


+حقیقتا دوست دارم یکی بود.

نمی دونم چرا.

اصن نمی دونم چرا فردیت همه جای زندگیم نمی تونه کارساز باشه.

دوست داشتم بود.

نمی دونم مشکل چیه

مشکل از منه؟ مگه من چمه خب؟؟؟

نکنه حتما باید فاز سیگاری و شاخ و اینا بردارم تا فک کنن خفنم ؟؟؟ ://

من هیچ مشکلی ندارم.

من همینم که هستم.


حقیقتا دارم چرت و پرت میگم...

بزارین این امتحانو رد کنم میام بیشتر میگم..

36

دوست دارم همین الان یه چیزایی رو بالا بیارم...