:)))

+این حجم از علاقه من به پف زیر چشم طبیعیه؟؟!

جدا چرا دوست دارم دلبر پف زیر چشم داشته باشه؟؟

پف می خوام، پفففففف

+به خودم شک کردم

به خودم دارم شک می کنم

که بالاخره چیه قضیه؟

چیکار دارم می کنم؟

مشکلم چیه؟ چرا الان پر از استرسم؟

درسامه، کلاسای نرفته مه، تمرینای ندادمه، درس فردامه، درس نخونده مه، کارای موندمه، پروژه موندمه، چیه؟

اصلا می تونم درگیر رابطه بشم؟

نمی تونمممممم

نه نمی تونمم

نمی تونم کنار بیام و برنامه داشته باشم برا کارام برا همین یه چیزو انجام نمی دم، فکرمو اذیت میکنه و یک کار دیگمو نمی تونم انجام بدم.


حیوون

+حیوون

این یه کلمه ای هستش که گذاشتیم رو یه چیزی که روی چهارپا را میره

یا کلا چیزی که نمی فهمه

و فقط با غرایز خودش میره جلو

همچین مفهومی رو برا خودمون درست کردیم تا یه پستی ایجاد کنیم و خودمون رو روی بلندی بزاریم و بگیم، نه! اون نمی فهمه، اون غریزه داره فقط، ما می‌فهمیم، ما درک داریم! 


+تا اینجاش خب خوبه، 

آدما خوبن، حیوونا بد.

آدما می‌فهمن، حیوونا نه

آدما با عقلشون میرن جلو، حیوونا با غریزشون


+ولی خب، 

یه خرده سرعتمون رو کم کنیم، یه خرده با دقت نگا کنیم، وقتی با سرعت حرکت می کنیم جزییات کش میان و درست و حسابی دیده نمیشن

الان سرعت رو من کم کردم و دارم به اتفاقاتی که این چند روزه داره می افته دقت میکنم

بله،

جزییات زشتن، جزییات حالت تهوع میدن بهت

آدما زشتن

آدما حالت تهوع میدن بهت


+کافیه مسئله ای پیش بیاد تا یکنواختی رو از روابطت با دیگران از بین ببره و بفهمی که عه، این همونی بود که می گفتیم و می خندیدیم باهاش؟

این همون بود؟

این همون بوده!

این آدم همون بوده!

ولی خب، هر آدمی یه تابع عه، بعضی موقع ها جوابش به بعضی ورودیا اینقدر یه جوریه که ترجیح میدی اصلا درگیر دادن همچین ورودی بهش نشی


+خودمو از بیرون می بینم، زشتی و بدی و خوبی خودمو درک میکنم. شما هم می تونید خودتون رو از بیرون ببینید و بفهمید روی چهارپایید یا دوپا؟!


درهم نوشت

+تو این تقریبا یکسالی که وبلاگ نویسی می کردم، هیچوقت به این اندازه از داشتن وبلاگ و نوشتن راضی نبودم 

فقط برای خودم می نویسم

فقط از خودم و از دغدغه هام

به کسی کاری ندارم

نوشته هام جهت گیری ندارن

خودِ خودمم

بدون فیلتر، بدون نقاب.

تمام نوشته های بعد از شهریور 97، از دلم بر اومده

همشون رو وقتی نوشتم که نیاز داشتم

همشون رو با لذت نوشتم

خودمو مجبور نکردم برا نوشتن، برا جلب توجه کردن یا هر چیزه دیگه ای


+خدایا، خدای عزیز من، خدای قشنگ من، همه از توعم، همه ام توئی، همه چیزم، همه وجودم امیدوارم که برا تو باشه

ببخش که بنده بدیم، اینکه نگاهم گاهی اوقات می لرزه، اینکه عادتای زشتی دارم که به خودم ضرر می رسونه فقط، نه فرد دیگه

توکل به تو می کنم


من و خودم!

+عزیزم درکت می کنم که چه نیازهایی داری و دوست داری تجربشون کنی.

می خوای این حس خوبتو به یکی دیگه منتقل کنی، دوست داری با یکی دیگه اتفاقات زندگیت رو تقسیم کنی و تو زندگی بهش کمک کنی و یه آغوش گرم و مطمئن براش باشی

دوست داری حس خوب رو تجربه کنی

دوست داری چیزایی که قبلا تجربه نکردیش رو تجربه کنی و مسخره بازی در بیاری و وقتی به چشاش زل می زنی، زندگی رو ببینی.

دوست داری فقط و فقط به جفت چشمای زیباش زل بزنی.

این که فقط بشینی و بخندونیش تا خنده های قشنگشو ببینی

این که باهاش بخندی و خوش باشی

اینکه الکی اذیتش کنی تا اخم کنه و حتی از اخمشم لذت ببری و دوست داشته باشی چپ چپ نگات کنه

این که حرصش بدی و بعدش بگی شوخی کردم!

اینکه دستای گرم و لطیفش رو بگیری تو دستت و گرماش تا اعماق وجودت رخنه کنه

اینکه محکم بغلش کنی و بهش بگی من هستم، غصه ت نباشه

اینکه ببینی داره گریه می کنه و تو هم باهاش اشک بریزی

اینکه آرومش کنی و اشکاشو  پاک کنی

اینکه اشکاش لباستو خیس کنه

اینکه دستاتو بزاری رو گونه هاش و پیشونیت رو، روی پیشونیش و زل بزنی تو چشماش و اشکاش رو پاک کنی

اینکه دست بکنی تو موهاش و نوازشش کنی

اینکه موهاشو بو کنی

اینکه بشینه و تو هم پشتش بشینی و براش موهاشو ببافی

اینکه تو آغوش تو آرامش داشته باشه و فقط تو رو بخواد

اینکه فقط تو آغوش تو آروم بگیره و حتی خوابش بگیره


+عزیزم، به همه اینا آگاهام.

می دونم دلت چیا می خواد

نگران نباش

منطقی فکر کن

عجول نباش

همه اینا اتفاق می افته

فقط یه مسیری داره

اون مسیرو باید بری

بشین و بنویس دوست داری طرف مقابلت چه ویژگی هایی داشته باشه

چه شکلی باشه

ظاهرش، اخلاقش، فازش، کجا باشه، دغدغه هاش چی باشه

کم کم نزدیکش میشی

نگران نباش

من خودم پیشت هستم و همیشه پیشت می مونم

تو برای من عزیزترینی.

به فکرتم، هیچوقت تو رو نمی کوبم. چون تو ناراحت بشی، تو دلت تنگ بشه، انگار دل من تنگ شده، انگار من ناراحت شدم.


+دوست دارم


++گفتگوی من با خودم که یه خرده نق می زنه!

با خودمون مهربون باشیم و به خودمون و خواسته هامون احترام بزاریم

این چند روز

+دوباره به شدت بی قرار شدم

به شدت...

خدا به خیر کنه

نمی دونم برای چیه

شاید به خاطر این مشکلات عاطفیه اخیره

یا به خاطر درسای مزخرف و نداشتن برنامه برا خوندنشون

هر چی که هست اصلا راضی نیستم

از خودم

ولی فردا میرم آزمایشگاه اونجا میشینم بکوب می خونم ایشالا که تموم شه

امیدوارم

امروز جدی فهمیدم!

ایهاالناس!! آهای ایهاالناس!

به پیر به پیغمبر قسمتون میدم هیچوقت خودتون نباشید! چپ و راس تظاهر کنید، بسیار لاشی بشید، فراوان دروغ بگید، اونوقت خیلی خواستنی‌تر میشید!

مهم نیست چی هستید، کی هستید، کجا هستید فقط تظاهر کنید!

و من الله التوفیق!

آفتاب

+به صداهای درونمون گوش کنیم.
انگار یه چیزی، یه آدم دیگه نشسته اونجا نگران ماست، بهمون یه چیزایی رو یادآوری می کنه که از یادمون رفته.
بهمونیه چیزایی رو یادآوری می‌کنه که بهشون بی توجه شدیم.
یه چیزایی که رو بهمون یادآوری می کنه که شده برامون عادت و با عجز و ‌‌التماس ازمون میخواد دوباره فکر کنیم، بیشتر فکر کنیم که داریم چیکار میکنیم.
نباید این صداها رو سرکوب کرد، این صدا عین واقعیته ماست، بدون تاثیر فرد دیگه. +مرداب های زیادی پیش روی‌ ماست. مرداب هایی که گاها خیلی زیبان، یا اینکه فرد دیگه ای اونو زیبا کرده.
آدم وسوسه میشه به سمتشون بره. 
خب‌آدم جذب زیبایی میشه، همه جذبش میشن. ولی اینا ظاهر قضیه ست، چون گیرت میندازن و آروم آروم فرو میری توش و شاید حتی خوشت بیاد که داری با زیبایی یکی‌ میشی، اما وقتی تو رو از بین برد اون وقت شاید دیر باشه که بفهمی مرداب کاری نداره تو چقدر عاشقشی، تنها کاری که بلده از بین بردنته. +یه بیابون با شن های روان و آفتاب گرم و سوزان رو ترجیح میدم به چنین مردابی، چون که حقیقتش جلوی چشمته.
گرم، بی آب، تشنگی‌، طوفان شن، خشک و مرده.
حداقل به چیزی‌ تظاهر نمی کنه که نیست، هر چی که هست رو بدون کم و کاست میزاره جلوی چشمت.
تصورش هم لذت بخشه.
همیشه آفتاب رو دوست داشتم.
شاید خیلیا ازش فرار کنن، یا عینک بزنن یا پرده رو بکشن یا هر چی.
ولی همیشه دوست داشتم برم دقیقا بشینم زیر آفتاب و خب، نمی دونم ممکنهیا نه، ولی ازش انرژی می گیرم. 
همیشه دوست دارم آفتاب مستقیما روی چشمام بیوفته و گرماش رو، روی پوست صورتم حس کنم.

پ.ن: اگه تو ماشینی، اتوبوسی بودید و آفتاب پدرتون رو درمیاورد و منم اونجا بودم، با کمال میل خواهان صندلی تون هستم :)

ترشحات ذهنم!

متعادل بودن، این ویژگی ای که تو معدود موقعیتای زندگیم، هیچوقت نداشتم.

صفر و یک بودن میتونه در حد یه کابوس باشه.

صفر و یک بودن مجبورت می کنه خودتو از خیلی از تجربه ها محروم کنی، چون می ترسی ممکنه از صفر یه دفعه برسی به یک.

و اون یک هم ممکنه برای تو اصلا خوب نباشه.

پس تصمیم میگیری اصلا تجربش نکنی.

اگه هم تجربش کنی، دوست نداری خودتو وسط نگه داری، نیم تنه ت بیرون آب و بقیه داخلش.

دوست داری یا اصلا داخل آب نری، یا اگه هم میری کاملا غرقش شی.


+افراط و تفریط توی هر کاری اشتباهه.

خب این یه شعار خیلی کلیشه ایه. هممون شنیدیم.

ولی عین حقیقته.


+خوشبختانه همه ی ما، می تونیم به ذهن خودآگاه خودمون آگاه بشیم.

ولی خب، بعضی وقتا دقت نمی کنیم.

ذهنمون گولمون می زنه و نمیزاره خودشو ببینیم و یه جوری بهمون القا می کنه که آره! من همون حقیقتم!

یعنی میگه ذهنمون، همون خودمونه!

در صورتی که نیست. 

حقیقت ما یه چیز دیگست، حقیقت ما به نظرم همون چیزیه که حتی میتونه از خودمون بیرون بیاد و از دور ذهن مون و تلاشهای زیادش برای گول زدن ما رو ببینه.

این ذهنمون همیشه دوست داره خودشو اصل نشون بده. بگه که ما هیچی نیستیم جز همون ذهن!

خب تلاش قابل ستایشیه. می دونی چرا؟

چون اگه اینو قبول کنی، ذهنت میشه فرمانروای مطلق کل وجودت و فقط از همون فرمان برداری می کنی.

دیگه تناقضی نمی بینی، کمتر احساس عذاب وجدان می کنی و همیشه یه احساس رضایت درونی می کنی.

خب خوبه راضی بودن از خودت!

ولی این راضی بودن شاید از سر مردم کلاه گذاشتن، زرنگی کردن و یکی دیگه رو پیچوندن، احساس غرور کردن به خاطر جایگاه، تقلب کردن و .... بدست بیاد!

خب این خوبه؟! حاضریم این شکلی راضی باشیم از خودمون؟

به چه قیمتی؟ مگه ما چی هستیم؟

درسته یه سیستم خیلی پیچیده ی زیستی و خفن و فلان، ولی مگه همین سیستم کافیه به سرش یه ضربه بخوره. خب به راحتی میمیره!


+بیشتر به چیستی خودمون فکر کنیم و نزاریم ذهنمون گولمون بزنه.




+بهتره تمرکز کنم روی خودم و ببینم چه کارایی که می کنم اشتباهن، اونا رو اصلاح کنم، بعدشم محکم تر برنامه ریزی کنم.

امیدوارم خوب تر بشم.

انحراف

+از اونجایی که یه آدم کمال گرام، و حد وسط رو به سختی می تونم نگه دارم، الان هم دچار یه مسئله ای شدم که قبلا توی یه انتهاش بودم، الان توی یه انتهای دیگش.

قبلا با کمتر دختری حرف میزدم یا اینکه نگاش می کردم، الان همه دخترا رو دید می زنم و با همشون می خوام حرف بزنم و دوست بشم!


خیلی حالم از خودم به هم خورد، که چی؟

داری چیکار می کنی؟

همین طور مثل علافا افتادی تو دانشکده به این و اون نیگا می کنی که چی بشه؟

الان از همه خوشت میاد.

خو آخه لامصب از قیافه و تیپشون خوشت میاد فوقش، نه از شخصیتشون که!

اگه اون جوری باشه که همه این دخترای جلف باید مناسب باشن، همه این بی بند و بارها که خودشون رو مثل حوری می کنن باید مناسب باشن که!

چرا این شکلی شدی تو؟

مگه تو هدف نداری؟

مگه تو کار نداری؟

مگه تو نباید کارایی که دوست داری رو انجام بدی، نه اینکه هی دنبال این و اون بدویی از یه راهرو به راهروی دیگه، آخرشم روت اسم بزارن که دختر بازی می کنن و این حرفا.

بدم اومد از چیزی که بهش تبدیل شدم، و دوست دارم از این عادت جدیدی که گرفتم در بیام بیرون.

و 100 درصد هم همین کارو می کنم تا عادتای قوی ای نشدن.

تا شخصیت ثابتم نشدن، تا رفتارم نشدن، تا خودم نشدن.

باید  اصلاح کنم خودمو.

جو این آزمایشگاه لعنتی هم خیلی بده.

همه دنبال خیلی عذر می خوام، بکن بکنن.

یه چیزایی میگن، یه فکرایی می کنن، یه کارایی می کنن که من حالم به هم می خورد ولی الان که می بینم کم کم منم  دارم میشم مثل اونا.


البته که قاعده 22 شمس میگه که:


"عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود، آنجا برایش نمازخانه می‌شود. اما آدم دائم الخمر وارد نمازخانه هم که بشود، آن جا برایش میخانه می‌شود. در این دنیا هر کاری که بکنیم، مهم نیتمان است، نه صورتمان"


باید برای بهتر شدن برنامه بریزم، باید برای آیندم محکم تر باشم.

این داستانا، این رویدادا، همشون می تونن یه سیاه چاله باشن که من توشون بیافتم و غرق بشم، یا اینکه می تونن یه وسیله باشن تا خودمو بهتر بشناسم و کنترل روی خودمو بیشتر کنم تا کمتر لغزش کنم.


+خدای مهربونم، خدای قشنگم، همه کس من، همه وجود من، همه هستی من، همه بود و نبود من، کمکم کن.

از هیچ کس جز خودت انتظار کمک ندارم.

به خودم کمک کن تا بتونم خودمو یاری بدم.

درسته که خیلی گناه کردم، ولی تو خودت شاهدی دلیلش چی بود.

می دونی مغزم قاطی کرده بود، روانم به هم ریخته بود، همه چیزم داغون شده بود.

خدای عزیزم، فقط به تو امید دارم و فقط روی تو حساب می کنم.

کمکم کن تا خالصانه بخوانمت، کمکم کن تا خالصانه برای تو و بندگانت کار کنم و رضایت تو رو جلب کنم.

من قول میدم این کارایی که چند وقت اخیر انجام دادم و به نظرم اشتباه بود ولی بازم انجام دادم رو دیگه انجام ندم.

کمکم کن ثابت قدم باشم.

مرسی!

کاش بودی...

+دوست داشتم که الان اینجا بودی.

کنار من، روی این تخت دراز کشیده بودی.

روبروی همیم.

به هم دیگه زل زدیم.

دارم چشای خوشگل قهوه ایت رو نگاه می کنم.

چرا ازشون سیر نمیشم؟

دستمو می زارم روی صورتت.

پوستت نرمه، لطیفه.

چرا من ازش سیر نمی شم؟

نگاه به بینی ت می کنم که باهاش نفس می کشی.

چقدر دلنوازه. 

هر بار که نفس می کشی سینه ت بالا و پایین میره.

تا ابد می تونم نگاش کنم.

چرا سیر نمیشم ازش؟

تو برمی گردی و حالا پشتت به منه.

منم تو رو از پشت بغل می کنم.

دستامو دور سینه ت قفل می کنم.

می خوام بهت بگم که، من اینجام، من هستم، من کنارتم.

حرف بزن، چیزایی که ناراحتت کرده رو بهم بگو.

بدنت رو لمس می کنم.

نرم و صاف و لطیف.

موهات دقیقا جلوی بینی مه.

غرق شدم توی بوی موهات.

موهای خرمایی رنگ زیبات.

موهای بلندت.

موهایی که پریشونه و پخش و بلاست همیشه ولی تو نشستی و اجازه دادی برات ببافمشون.

چه حسی از این بهتر؟

چرا از اینا من سیر نمیشم؟


+دستمو می برم سمت گردنت.

تو خوشت میاد.

همیشه دوست داری دستم رو گردنت باشه.

شاید لذتی بالاتر از این برات نباشه، و شاید هم برای من.


+دوست داشتم الان اینجا بودی، الان اینجا بودی.

اینجا بودی تا برای همدیگه می بودیم.

البته که باشی هم ازت سیراب نمی شدم.

ولی الان که نیستی تشنه تر از همیشه ام...

تراوشات نصفه شبی اینجانب :/

+امروز تو ایستگاه بی آرتی واستاده بودم و منتظر اتوبوس.

شب بود و هوا عالی و یه خرده هم بادی.

قشنگ میشد چند ساعت منتظر موند تو اون هوا.

همین طور که منتظر بودم، یه لحظه چیزی برام جالب اومد.

سیل ماشینا که تمومی نداشتن.

یه سیلی از ماشینا که  تو اتوبان چمران  جاری بودن.

واقعا برام سوال پیش اومد، چرا تموم نمیشن؟

چرا پشت سرهم میان؟

چرا قطع نمیشه؟

نگاشون که می کردی انگار دوتا چراغ شناور بودن که حرکت می کردن.

+انگار تقدیر اینه که همیشه تو این ساعت از روز اینقدر ماشین باشه تو این بزرگراه.

انگار به یه تعادلی رسیده، یا به قول خودمون Steady-State!


+هر کدوم انگار یه داستانی برا خودشون دارن. 

هر کدوم انگار دنبال یه چیزین.

به نظرت به چی فکر می کردن؟

به نظرت توی چی غرق بودن؟ 

از بعضیاشون صدای آهنگ می اومد.

هر کدوم هم که از کنارم رد میشدن یه صدای مخصوص به خودشون رو داشتن.

جالب نیست؟ 

آدم فکر می کنه صداشون مثل همه، در صورتی که به هیچ وجه حتی فقط 2 تا صدا هم شبیه هم نیست.

یه خرده دیگه دقت کنی میبینی که هیچی تو این دنیا به چیز دیگه شباهت نداره. همه چیز یونیکه.

نه آدما، نه درختا، نه صدای خش خش برگا، نه قطرات بارون یا دونه های برف، نه هیچ چیز دیگه.


+دنیای ما آدما زیاد فرقی نداره با دنیای اتم و مولکول ها.

همون طور که ماها دوست داریم پیش کسایی باشیم که باهاشون راحتتریم و دوستشون داریم و آرامش داریم پیششون، یه اتم هم با اتمی پیوند برقرار می کنه که انرژی ش رو کمتر کنه، آرومش کنه.

انگار اتم هم می فهمه، درک داره. 

راه خودشو تشخیص میده و میره سمت چیزی که می دونه آرومش می کنه.

بعد که یه خرده بزرگ تر میشه، اتم ها به هم می چسبن، دغدغه هاشون هم مشترک میشه. 

وقتی بزرگتر میشن، تبدیل میشن به چیزای پیچیده تر، مثل موجودات تک سلولی، میشه به اونا هم همچین چیزی رو نسبت داد؟

یعنی بگیم چون این موجود که مجموعه ای از اتم هاست، این اتم ها مجبورش می کنن به سمتی بره که اکثرشون آروم تر بشن؟

خب منطقیه دیگه!

یا اینکه بگیم یه چیزی جدای این خواسته ست که به این موجود فرمان میده فلان کارو بکن و فلان کارو نه؟!


+بعد که موضوع خیلی پیچیده میشه، می رسیم به آدما، خب چرا همیچین چیزی رو نتونیم بگیم؟

همه اجزایی که مارو ساختن می خوان به سمت آرامش حرکت کنن.

پس چرا گاها آرامش نداریم؟ مگه این نیست که ما طبیعتا دوست داریم آروم بشیم، پس این همه ناآرومی از چیه؟!

خب فک کنم ما چیزی به نام اراده داریم.

دست خودمونه به کدوم سمت بریم.

حتی بعضی وقتا انتخاب می کنیم به سمتی بریم که آرامشونمون رو از بین ببره.

چرا؟؟!!

چون می خواییم.

چون اراده می کنیم.

این اراده از کجا میاد؟

همون اتما همچین اراده ای دارن؟

اونا که میخوان به سمت کمتر شدن انرژی حرکت کنن.

پس این چیه درون ما که میبرتمون سمت ناآرومی؟



+خسته و بی قرارم.

همینو می خواستم بگم و برم...