35. گرگ و میش

+دلم فیلم گرگ و میش خواست :(

خیلی فیلم خوبی بود، فضای آرومی داشت، قشنگ بود.

آهنگ اول و آخرش، خییییلی خوب بود.

حتی دلم برای 2-3 ماه پیش هم تنگ شده

هیییییی

34. این روزا

+از صبح که نه، از ظهر که بیدار شدم دلم می خواستم هی بیام بنویسم

الان یادم رفته انگار از چی :/


ولی دوست داشتم بنویسم از اینکه این چند روزه به اندازه ی کل عمرم خندیدم

که بیام بگم تا حدودی مسیر آیندمو دارم تعیین می کنم

که بیام بگم منم دوست دارم یکی باشه کنارم و این لذتی که از زندگی میبرم رو با هم تقسیم کنیم

و خیییلی که بیام های زیاد دیگه...


+یه چیز خیلی مهم دیگه که باید بگم اینه که،

خییلی خیلی مهمه که وقتی یه کاری بهت استرس میده، استرسشو پخش کنی

یعنی نزاری که اون کار بشه تنهااااااااا کاری که باید بکنی و مجبور کنی خودتو رو هر دیقه و ثانیه که انجامش بدی

که اگه که به هر دلیلی، حتی به خاطر یه آدم بودن معمولی، نتونستی انجامش بدی، خودخوری نکنی، خودتو اذیت نکنی، استرست بیشتر نشه و باعث نشه که بخوای اون کاره رو خیلی کاملتر و کمال خواهانه تر انجام بدی

که استرست پخش میده این شکلی و خیییلی راحتتر می تونی کاراتو بکنی و فکر و ذهنت هم راحتتر میشه.


+ادامه داره...

33.

+به وبم نگاه می کنم که بیشتر از یه ساله دارمش، البته اسمش عوض شده ولی از شهریور سال پیش همین اسمیه که الانم هست.

حس خوبی دارم از اینکه چندبار خواستم حذفش کنم ولی اینکارو نکردم...

خدا بخواد، خواهم بود

برای سالیان سال...

از اتفاقام میگم، از اتفاقای زندگیم.

از حسای خوبم، حسای بد و تنفر و عصبانیت.


+شبتون بخیر.

32. خشم

+یه مسئله ای که اصن دوست ندارم اسمشو مسئله بزارم ذهنمو مشغول کرده، این جوریه قضیه که من از یه گروه درسی دراومدم بیرون و رفتم تو یه گروه دیگه، و همگروهیای قبلیم نگو ناراحت شدن و به جای اینکه بیان بگن بهم و منم معذرت خواهی کنم، هر جوری که می تونستن ناراحتیشون رو ابراز می کردن، مثلا تیکه مینداختن، پشت سرم نشستن صحبت کردن، کلا رفتارشون عوض شده بود.

منم خیلی مستقیم رفتم بهشون گفتم اگه مشکل دارید با کاری که من کردم، بیایید مستقیم باهام حرف بزنید و بگید از کارم ناراحتید، نه اینکه مسخره بازی  دربیارید و برید پشت سرم حرف بزنید و اینا :/ اصن هم به شخصیت شون هم کار نداشتم و فقط به کاری که کردن اشاره کردم. جالبه تو تیکه هایی که به من مینداختن شخصیت منو زیر سوال میبردن. 

بگذریم، خلاصه اینکه بهشون برخورد و بیشتر عصبانی شدن از کارم و انکار کردن که صحبت کردن پشت سرم و خلاصه اینکه اصن وانستادن باهام صحبت کنن و مسئله رو بیشتر پیچوندن و رفتن.

از اون موقع تا الان هم هی قیافه میگیرن و یه بارم امروز سلام دادن بهشون و مثل بز نیگام کردم :| کلا یکیشون از اول کارشناسی رو مخم بود شخصیت تخمیش ولی مدارا می کنم باهاش. شانس منم گوروشو گم نمی کنه بره :/

خوب بود مثل خودشون آبروشون رو میبردم و پیش همه شخصیتشون رو خرد می کردم تا بفهمن کارشون چقدر زشته.

اگه به من می اومدن می گفتن که از "کارم" که رفتن از گروهشون بوده ناراحتن، خیلی راحت عذرخواهی می کردم.

ولی راه زشت تر انتخاب کردن و منم چاره ای نداشتم که به روشون بیارن که فکر نکنن هر غلطی دلشون می خواد می تونن بکنن.


31. یادم باشه

+این روزا یه خورده انگار بی حالم، کسلم و حوصله ی هیچ کاری رو ندارم

نمی دونم به خاطر بهاره، یا سرماخوردگی یا حساسیت یا هر چی

ولی کلا حس و حال و دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم

که البته طبیعیه به نظرم، چون سال های پیش هم فکر کنم این شکلی می شدم.


+رفتم نکاتی که یاد گرفتم در عرض این چند ماه، یعنی تیر تا بهمن 97 رو دوباره خوندم.

یه چیزی خیلی به چشمم اومد:

"مشکلات همه شون موقتین، بالاخره رنگ آرامش رو آدم میبینه بعد از مشکلات. بعد از سرماخوردگی، بعد از یه پروژه سنگین، امتحان و هررر چی

پس چرا اذیت کنم خودمو؟؟

وقتی میخواد تموم بشه، چرا با اذیت کردن خودم تموم کنمش؟"


+و اینکه:

"نباید منتظر موند که آدم 100 درصد آماده انجام یه کاری بشه و بعدش شروع کنه به انجام دادنش.

خیلی خیلییییی مهمه که وقتی میخوای یه کاری رو انجام بدی ولی میبینی حسش نیست، بدونِ فکر کردن همون لحظه و درجا تصمیم بگیری که اون کارو بکنی. همون لحظه شروع کنی، همون لحظه برنامه ریزی کنی، همون لحظه بلند شی و مقدماتش رو فراهم کنی، نه اینکه هی منتظر بمونی به امید کاملاااا آماده شدن."


+الان هم همونجوریم، یعنی مغزم یاریم نمی کنه. مغزم منگه، خسته ست. میگه برو تو موبایل و اینا.

حتی اونم خسته کننده ست.

کلا میگه هیچ کاری نکن تا حالت خوب شه.


+خب پس بهتره تصمیم بگیرم و شروع کنم تا مغزم هم مجبور بشه باهام بیاد.

30. استرس بی‌خود :/

+استرس دارم، استرسی بیخود

استرس شروع از اول، استرس اول یه کار، استرسی که اصن دلیل نباید داشته باشه

هووووم

دلیل نداره، خب دلیل نداره پس تموم میشه، پس یه نوسان گذراست، مثل یه تابع اکسپونانسیلی که منفی داره تو توانش، کم کم از بین میره

با چی از بین میره؟

با گذر زمان، کم کم اونقدر کم میشه که دیگه حسش نمیکنی، به صفر میل میکنه و به خاطرات میپیونده...


+برا خیلی چیزا لازم نیست کار خاصی بکنیم، کافیه که اجازه بدیم تا جریان پیدا کنن، تا ترسناک بودن پوشالی شون رو ببینیم و دیگه نترسیم...

---->> خیلی وقته که یادم رفته حتما باید انگیزه پیدا کنم و یه جوررری بشم تا کاری بکنم، که خیلی چیز مزخرفیم هست

ولی خب میخوام تو همون لوپ خوب و حتی بهتر باشم نسبت به قبل...

+آرزوی موفقیت دارم از خدا برا همتون، برا هرکی که این پست رو میخونه...

29. نتیجه گیری

+همین الان که داشتم به این فکر می کردم که، من اصن آدم روابط کوتاه مدت هستم؟

به نظر میاد زیاد وابسته میشم، یعنی فکر و خاطره طرف مقابلم میمونه تو ذهنم انگار. 

پس بهتره زیاد دور و ور رابطه کوتاه مدت نرم چون به ضرر خودمه و از زندگی مختل میشم.

دنبال رابطه بلندمدت میرم.


+این از تصمیم امشب :))


+این آهنگ رو دنبالش بودم، جدیدا کشف کردم. خیلی خوب و نانازه!



۲۸. حاوی چسناله نصفه شبی

+می دونی، همیشه فکر میکردم اونایی که وب دارن و  مشغولیات توی ذهنشون رو مینویسن خیلی بیکارن.

خب مگه چی میشه؟ چه فرقی میخواد بکنه؟

حالا بنویسی یا نه، مهم نیست.


تا اینکه خیلی اتفاقی و برای یه کار دیگه حتی وب‌ زدم، حول و حوش آبان ۹۶...

روزایی که از نقطه عطف مزخرف زندگیم رد شده بودم و منتظر نقطه ی عطف بعدیم بودم، منتظر اینکه یکی بیاد حالمو خوب کنه، یکی بیاد دستمو بگیره. 

حتی وب زدنم هم فراز و نشیب داشت، شاید دست تقدیر توش بود یا هر چی که من نمی فهمم، با یکی از بهترین دوستام تا به حال تو وب آشنا شدم، دوستی که خیلی چیزا رو بهش گفتم، خیلی چیزا که به هیچکس نمی گفتم و تو‌ سینه‌م سنگینی میکرد.

اون دوستم، همیشه میگفت بنویس.، هر وقت دلت گرفت، ذهنت مشغول‌شد، دیدی داری اذیت میشی فقط بنویس. یا تو وب، یا تو دفتر یا تو هر جا.

من جدی نمی‌گرفتمش. میگفتم یعنی چی آخه؟؟ این سوسول بازیا چیه دیگه؟؟


+تا اینکه رسیدم به نقطه‌ی عطف بعدیم، خرداد ۹۷. شدیدتر و سهمگین تر از قبلی، نفرت از خودم، از دیگران، از همه چیز.

ولی‌هر جوری‌بود رد شد، با یه عالمه تغییر، تو دیدم، تو خواسته هام، تو کارام، تو رفتار، تو باورام و ..


بعد کم کم چشمم باز شد و دیدم نسبت به نوشتن عوض شد.

هر وقت دلم گرفت یا قلبم، به خاطر هر اتفاقی مچاله شد، پناه می آوردم به وبم و بدون اینکه خودم فکر کنم، کلمات همین جور جاری میشدن، تایپ میشدن و میرفتن.

دقیقا مثل الان.

همین الان، که ساعت از ۲ گذشته، دوباره یه واقعیتی جلو چشمام ظاهر شد، که قبلا هم دیده بودم و حسش کرده بودم. 

ولی خب، چه کنم که باز مچاله شدم و مثل دیوونه ها شروع به نوشتن کردم.

یه واقعیتی که مثل روز برام روشنه، اینکه آدما منتظر تو نمی مونن، اینکه آدما رو باید چال کرد تو گورستان فکر و حتی آب هم نپاشید رو سنگ قبرشون که مبادا یادشون برات تازه بشه و فقط و فقط خودتو اذیت. 

اینکه نبشر قبر یه دلیلی داره که حرامه.

اینکه اگه دیدیش، تو هر جا، سرتو بندازی پایین و رد شی.

اینکه اگه توجه نکنی، همین رفتارت به فکرت تبدیل میشه و دیگه یادشم نمی‌افتی.


++اینکه باید بفهمی‌ و یاد بگیری که بری جلو، بری جلو و تا زیر دست و پای دیگران له نشی، له نشی و یادت نره خیلی چیزا رو.

اینکه تو، فقط خودتو داری و همیشه هم خودت می مونی برای خودت...

اینکه یادبگیری تو هر از چندگاهی خودتو به آغوش بکشی و نواز کنی و بگی چقدر دلتنگتم.

اینکه معذرت بخوای ازینکه بهش بی توجهی کردی.

اینکه سعی می کردی دنبال یکی دیگه باشی تا خودتو به خودت برگردونه و آشتی بده.

اینکه دیگه پیش نیاد، ساعت ۲ و خرده ای، یهو یه چیزی ببینی و خرد بشی، ولی خودت تنها آغوش گرمت باشه و بهت بگه غصه نخور. من هستم...


27.

خوابم میاد.


+دوست ندارم فقط یه کاری برا انجام دادن داشته باشم.

دوست دارم برنامه داشته باشم برا کارم، نه اینکه با کله برم و کارا انجام بدم.


+هنوزم نمی دونم باید برای آینده چیکار کنم.

ته چیزی که الان انجام میدم رو دیدم. یعنی کسایی که کاره منو 10 سال انجام دادن، الان کجان و به نظرم بخور نمیره تا حدی.

ولی خب دوست دارم حداقل بتونم تو این دوران تجربه کسب کنم و بهترین چیزی که میشه رو انجام بدم.


++خوابم میاد :|

26. دوستای قدیمی

+امروز اتفاقی تو اینستا عکسای دوستای قدیمی م رو دیدم.

دوستای ترمای اول، هم اتاقیا، هم خوابگاهیا.

دلم گرفت، می تونم گریه کنم برا اون موقع ها

درسته که شاید خوشحال نبودم بعضی وقتا یا اذیت شدم و اینا

ولی خیلی خوش گذشت، خیلی خاطرات خوبی به جا موند.

یکی رفته کانادا، یکی ترکیه، یکی برگشته شهرش بوشهر و ...


+دلم مچاله شد...

25.

+نمی دونم حال دارم اصن ادامه ی پست این سالی که گذشت که رو بنویسم یا نه، چون واقعا اذیت میشم... ایشالا می نویسم و می ریزمش بیرون تموم احساسات و رفتارای مزخرفمو

بالا میارم همشون رو


+آسمون قرمز شده *__*

2شنبه هم داشت برف می اومد، ای جوووون!!

24. این سالی که گذشت...

+دیشب خوابم برد حقیقتا، موبایل تو دستم بود یهو دیدم موبایلو پرتاب کردم :/


بگذریم، خلاصه این که اشتباه می زدم، کاری رو که می خواستم و باید انجام میدادم انجام نمی دادم و اصرار داشتم روی انجام کارای اشتباه

+البته هم اون قدرا دست خودم نبود.

پیش روانشناس دانشگاه می رفتم که اون قدرا هم مفید نبود.

یعنی انتظار داشت یه کارایی بکنم، منم حداکثر انرژیم رو میزاشتم ولی نمی تونستم آخرشم حالم بدتر میشد.

یعنی کلا اینکه برم سر کلاسا، برگردم خونه استراحت کنم، غذا درست کنم، درس بخونم، تو نت چرخ بزنم شده بود چرخه ی کارام که حتی وقتی یادش می افتم حالمم بد میشه.

یعنی گیر کرده بودم تو فاز 3-4 سال پیش که کاری جز درس خوندن نداشتم.

وقت خودمو جوری تلف می کردم برای درس خوندن که حد نداشت.

یعنی گیر دادن الکی به درس، وویس گرفتن و تلاش برای کلمه به کلمه نوشتن اونا

یکی نیست بگه آخه مرد مومن، تو الان باید مولد باشی، تو باید حس مفید بودن بهت دست بده، نه اینکه بری سر کلاس دوباره برگردی خونه و این چرخه ی مزخرف همین طور تکرار بشه و توش فرسوده بشی.


+خلاصه تا تقریبا اوایل خرداد 96 به همین ترتیب بود منوال.

یه میان ترم دادم، بعدش شد ماه رمضون.

بگم که 2 تا ارائه هم باید آماده می کرد. البته با هم گروهیام.

ولی یه روز کامل، از ظهر ساعت 1 تا شب ساعت 1 نشستم پشت لپتاپ فقط بازی کردم!

نه خوابیدم، نه افطاری خوردم، هیچی. مثل دیوونه ها نشستم فقط بازی کردم.

الان که دارم اینا رو میگم حالم بد شد دوباره.

یه استرس عجیبی گرفتم، برا درسا، امتحانای پایان ترم، ارائه ها، برا همه چیز. برا خودم، ...

حالم حتی از چیزی که بود هم بدتر شده بود.

استرس ولم نمی کرد. سردردام دوباره برگشتن.

هر کاری می کردم استرس از بین نمیرفت، خوابم به هم ریخته بود.

صبح ها نمی تونستم بلند شم، شب ها هم نمی تونستم بخوابم. یه ماجرای مزخرف دیگه هم پیش اومد که بدتر اعصابم رو به هم ریخت.

هر چیزززززی دوست داشتم پیدا کنم تا حواسم پرت شه و کارام رو انجام ندم.

فقط می خواستم بچرخم تو نت، تو وب، وب دوستامو روزی 100 بازی رفرش می کردم، هر کی می اومد تو وبم رو چک می کردم ببینم کیه و ...

خلاصه خودتون متوجه شین که چقدر درمونده شده بودم

حالم از خودم همه به هم می خورد.


+نمی تونم ادامه بدم، ته دلم خالی میشه، اعصابم خورد میشه ازینکه تو اون وضعیت بودم و هیچکس، هیچکس حتی حالی هم ازم نمی پرسید و تنهای تنها بودم.

رو شونه های هیچکس نمی تونستم گریه کنم.

فقط خودمو داشتم...

23. این یه مدتی که گذشت...

+به یه ساله گذشته فکر می کنم. اینکه چه اتفاقایی افتاد.

این وبلاگ درسته که تازه یه ساله شد، چند بار هم تا مرزحذف یا تعطیل کردن پیش رفت ولی هر دفعه دلم نیومد.

برا همین هر جوری بود و با چنگ و دندون یه سری کارا کردم تا بتونم حفظش کنم.


داستان وبلاگ نویسیم از اونجایی شروع شد که کلا تعادل نداشتم. داشتم دور خودم می گشتم.

افسرده بودم.

کمال گرایی داشتم تو هر کاری

خودمو اذیت می کردم.

هر رفتار دیگران رو مخم بود.

انجام و شروع هر کاری برام عذاب الیم بود.

اعتماد به نفسم داغون بود.

به شدت خودخوری می کردم.

بین داشتن و نداشتن روابط عاطفی گیر کرده بودم.

با دخترا راحت نبودم، سریع احساسی میشدم و ذهنم در موردشون جهتگیری می کرد. سریعا ذهنم مشغول دخترا میشد.


یه دوره ای گفتم بیام شروع کنم به بازاریابی و تبلیغات آنلاین و این چرت و پرتا.

برا همین گفتم بیام وبلاگ بزنم و توش تبلیغات کنم و بنر بزنم. چند جا وب زدم، از جمله اینجا.

اینجا چون اجازه زدن بنر رو میداد بیشتر وقتمو صرفش می کردم.

بعد از یه مدت دیدم یه سری وبلاگ دیگه هستن و بروز میشن.

کم کم رفتم بهشون کامنت گذاشتن، اونم با ترس و لرز بسیار زیاد و با این فکر که به هر کی کامنت میزارم یحتمل عاشقش میشم و عاشقم میشه :// تا این حد مزخرف

صادقانه بگم، اوایل می گفتم نه، باید هم تو وب پسرا و هم دخترا مساوی کامنت بزارم و بخونمشون و همیشه خودمو زیر سوال می بردم که چرا بیشتر به دخترا توجه می کنم؟؟!!

خلاصه این که با بهترین دوستم تو اینجا (شایدم کلا!) کم کم آشنا شدم.

خب اوایل روابط رسمی و اینا بود و دید و شناخت نداشتم نسبت بهش.

البته که به ایشون هم وابستگی پیدا کرده بودم، جدی نبود البته چون به هر کی وابسته میشدم، ایشون که جای خود داره

کم کم نوبت رسید به تبادل تجربیات که بیشترشو ایشون به من میداد :))

یکی دیگه هم بود که داستان خودشو داشت و درگیر یه سری مسایل شده بود. وابسته ایشون هم شده بودم.

اصن وابسته همههههههه شده بودم!!

خلاصه یه داستان هایی پیش اومد و ... که مجبور شدم وب قبلی رو حذفش کنم چون نمیشد تو اونجا ادامه داد.

اومدم اینجا، وقتی که داغون بودم.

چه از لحاظ روانی، چه روحی، چه احساسی، چه فکری، چه جسمی و ....

خودم خودمو نابود کرده بود.

مقاومت بسیااااااااااار عجیبی داشتم برای انجام کارام، خوندن درسام، نماز و ...

از یه طرف حس می کردم این درسا مزخرفن، از یه طرف بااااااید کامل می خوندم و وویسشون رو گوش میدادم به خاطر کمالگرایی مزخرفم.

شرایط بدی بود.

حس تنهایی

حس نابود شدن تمام اعتماد به نفسم، له شدن همون مقدار اندکی که داشتم

بوی کثیف عید، سال نو، درختای سبز و همه شون رو همین الان حس می کنم یاد اون دوران می افتم. 

حس مزخرف بودن و بی مصرف بودن که میره کلاس و برمیگرده و به درد نمی خوره


فعلا تا همین جا

بعدا تکملیش می کنم...