97

خستم و دست و دلم به هیچ کاری نمیره


96. :((

+یه چند روزیه یه جوری شدم

ترکیبی از ناامیدی، خستگی، عصبانیت، بی حوصلگی

نمی دونم چرا

شایدم می دونم و خودمو زدم به نفهمیدن


95. وبم!

+وبم شد 2 ساله! البته زودتر وب داشتم ولی قبلی رو حذف کردم بنا به دلایلی.

اون اوایل به خودم میگفتم که چرا من مثل بقیه یه وب ندارم که خیلی وقت قبل درست شده باشه، که البته الان وبم همین شکلیه. 2 سال زیاد نیست ولی کم هم نیست.

+ خیلی خیلی اتفاق افتاد از اون موقع تا حالا. اوج افسردگی و درموندگیم بود 2 سال پیش. اوج استیصال. استیصالی که از اواخر سال 93 شروع شد، از مهر 94 تا بهمن همون سال خیلی کم شد و بهتر بود اوضاع، اما دوباره از بهمن 94 شروع شد. سراسر زجر و استیصال و خودخوری بود اون دوران.

هیچوقت خوشحال نبودم. هیچوقت از ته دل نخندیدم. دائم داشتم فکر میکردم به هر چی و دنبال دلیل بودم ولی دلیلی پیدا نمیکردم. نمی دونم چم شده بود.

این وضعیت مزخرف تو ارشد هم همراهم بود. امتحانات ترم 1 ارشد به اوج رسید. ترم 2 ارشد بهتر که نبود هیچ، بدتر هم شد. 

همش دلهره، همش ترس از کارای انجام نشده، همش اضطراب و استرس بابت هیچ و پوچ. بابت کارایی که یک دهمش لازم بود بهشون توجه کنم.

ولی تو تاروپود وجودم چیزی جز استرس نبود. 

ماه رمضون سال 97، اوج درموندگیم بود. اوج احساس بی مصرف بودنم، پوچ بودنم. اینکه اصن چرا ادامه میدم. چیکار می کنم.

امتحانات اون ترم که دیگه هیچی. 2 تاشون رو نرفتم بدم از 4 تا.


++اما 18 تیر 97 رو هیچوقت یادم نمیره. وضعیتم به غایت چرت بود. به زور مامانم برد منو  پیش روانپزشک. دارو خوردنم شروع شد، خیلی بهتر شدم. به شدت بهتر شدم. روزهای خوب اومد. منعطف تر شدنم. فکر و خیال نکردنم. راحت زندگی کردنم شروع شد. درس خوندنم راحت شد.

کار می کردم پول درآوردم. با یه عالمه آدم جدید آشنا شدم، جوری که اصن حواسم نبود اینجا همون دانشگاهیه که از خودش و تک تک افرادش حالم به هم میخورد.

من از 18 تیر 97 به بعد خوشحالم، همیشه از ته دلم خندیدم، درسته دوران سختی هم داشتم، اهمال کاری و ... هم داشتم. ولی گذرا بوده، سریع اوضاع رو دستم گرفتم و جلو رفتم.


+ تو این وب از همه چیز نوشتم. از همه چیز. از همه دوران مزخرف، تا الان که حالم خوبه :))

94. من بی تو

+تو نیستی تا شب ها، هم رو بغل کنیم و بخوابیم.

تنها کاری که میکنم، بغل کردن بالشمه.

تنها چیزی که دارم همینه. که شاید یه خرده کمتر حس تنهایی کنم.