32. خشم

+یه مسئله ای که اصن دوست ندارم اسمشو مسئله بزارم ذهنمو مشغول کرده، این جوریه قضیه که من از یه گروه درسی دراومدم بیرون و رفتم تو یه گروه دیگه، و همگروهیای قبلیم نگو ناراحت شدن و به جای اینکه بیان بگن بهم و منم معذرت خواهی کنم، هر جوری که می تونستن ناراحتیشون رو ابراز می کردن، مثلا تیکه مینداختن، پشت سرم نشستن صحبت کردن، کلا رفتارشون عوض شده بود.

منم خیلی مستقیم رفتم بهشون گفتم اگه مشکل دارید با کاری که من کردم، بیایید مستقیم باهام حرف بزنید و بگید از کارم ناراحتید، نه اینکه مسخره بازی  دربیارید و برید پشت سرم حرف بزنید و اینا :/ اصن هم به شخصیت شون هم کار نداشتم و فقط به کاری که کردن اشاره کردم. جالبه تو تیکه هایی که به من مینداختن شخصیت منو زیر سوال میبردن. 

بگذریم، خلاصه اینکه بهشون برخورد و بیشتر عصبانی شدن از کارم و انکار کردن که صحبت کردن پشت سرم و خلاصه اینکه اصن وانستادن باهام صحبت کنن و مسئله رو بیشتر پیچوندن و رفتن.

از اون موقع تا الان هم هی قیافه میگیرن و یه بارم امروز سلام دادن بهشون و مثل بز نیگام کردم :| کلا یکیشون از اول کارشناسی رو مخم بود شخصیت تخمیش ولی مدارا می کنم باهاش. شانس منم گوروشو گم نمی کنه بره :/

خوب بود مثل خودشون آبروشون رو میبردم و پیش همه شخصیتشون رو خرد می کردم تا بفهمن کارشون چقدر زشته.

اگه به من می اومدن می گفتن که از "کارم" که رفتن از گروهشون بوده ناراحتن، خیلی راحت عذرخواهی می کردم.

ولی راه زشت تر انتخاب کردن و منم چاره ای نداشتم که به روشون بیارن که فکر نکنن هر غلطی دلشون می خواد می تونن بکنن.