240. جامانده

+یه چیزی رو از پست قبلی یادم رفت بگم.

خیلی وقتا بهم میگن یا من خودم از خودم سوال میپرسن/میپرسم چرا مهاجرت نمیکنی؟

خب من که نمیتونم همه چیزایی که تو پست قبل گفتم رو براشون توضیح بدم!

بالاخره من نقص هایی دارم، حداقل از نظر خودم که باهام همراهن. چه اینجا، چه کانادا چه کره مریخ!

قرار نیست آب و هوا بیاد ذهن منو تغییر بده، باعث بشه این نورونای مغزم ساختارشون عوض بشه یا نحوه کار کردنشون تغییر کنه.

من این نقصا رو دارم، باید برطرفشون کنم. هر جا برم داستان همینه.

اره از لحاظ رفاهی اونور خوبه، دغدغه هایی که همه معمولا دارن تو ذهنشون رو اون ور نداره، ولی تو دغدغه های خودتو همیشه داری. 

239. برون ریزی...

+یک لحظه حس کردم که باید بیام هر چه را که در حال حس کردنش هستم بیرون بریزم. 

نیاز دارم به صحبت کردن

شاید کسی اون بیرون نداشته باشم که بتونم این حرفا رو بهش بزنم، شاید به دوستام دوست نداشته باشم این حرفا رو بزنم

چون میدونم که احساسات منفی بهشون منتقل میشه، چون میدونم که الکی خوشن و دوست دارن یه چیزی داشته باشن برای چنگ زدن بهش

نمیخوام همون بارقه امیدی که هر چند وقت یکبار بهش چنگ میزنن رو ازشون بگیرم. 

خب خوب نیست، شاید چند سال پیش اونیکه این کارو باهام کرد و منو انداخت تو این مسیر، تنها و بدون هیچ امیدی، اون خیلی  بی رحم تر از من بود.

اونقدر بی رحم که گویی مهم نیست با حرفاش، صحبتاش، حرکاتش ذره ذره منو ذوب میکرد و توی جوبی روانم میکرد که به هیچ چشمه ای نمیرسید، بلکه یه راست راهنماییم کرد به داخل یه فاضلابی که سالهاست توش زندگی میکنم...

++بگذریم.


خیلی اتفاقا رخ داده، خیلی چیزا. شاید یکی که از بیرون نگاه میکنه بگه خب توی زندگی تو که چیزی نشده.

اره شاید بالا پایین شدنای فیزیکیم نسبت به بقیه کمتر بوده باشه، اما تو مغزم غوغاست. اونقدری غوغاست که خودم حیرونم از دستش.

یه لحظه امید به زندگی، یه لحظه فرار ازش. یه لحظه سرشار از آرزو، جوری که دوست دارم همه کارایی که تو ذهنم رژه میرن رو انجام بدم، همه اون کارایی که هی بهم فشار میارن چرا نمیای سمت ما؟ چرا نشستی داری وقت تلف میکنی؟ و منو با یه عالمه حس عقب موندن و پیشرفت نکردن و وقت تلف کردن مواجه میکنن هر روز.

یه طرف منم که نمیدونم دارم چیکار میکنم. به سمت هر چیزی که میخوام برم یه علامت خیلی بزرگ So what جلوشه. یعنی یه دست انداز بزرگ. جوری که مجبورم میکنه اینقدر ترمز کنم که وامیستم و می افتم توش و اون قدر بزرگه که هرچقدرم گاز بدم نمیتونم خودمو از توش رد کنم.

همین، جلوی یه عالمه دست انداز افتادم و هر طرف که میبینم بسته‌ست، بیشتر شبیه یه چاله شده که توش گیر افتادم. نه راه پیش دارم نه راه پس. 

چیکار باید کرد؟ نمیدونم.

شاید اگه 10 سال پیش بود، می اومدم برنامه ریزی میکردم براش، به قسمت های کوچیک تر میشکوندمش و میبردمش جلو. ولی اون موقع چیزی نبود به نام so what. اصلا بهش فکر نمیکردم. شاید الان به خودم میگم همین ته خیلیم بد نیست. همینجا بمون، خب حداقل آفتاب نمیخوره به سرت آفتاب زده نمیشی. نشستی راحت و زندگیتو میکنی. هر چند وقت یکبارم سرتو میاری بالا ببینی چه خبره بعد دوباره توی لاک تنهایی خودت فرو میری. 


+++اخیرا با یکی دیت میرفتم و هی میخواست از زندگیم بدونه، چرا تو خودمم و چرا حرفی نمیزنم زیاد از احساساتم. شاید متوجه نبود که انسان هایی که قبلا باهاشون از احساساتم حرف زدن یا منو نمفهمیدن، و از سر نفهمی مسخرم هم میکردن. شاید برا بقیه مسخره باشه این چاله ای که توش باشم، ولی برای من اظهر من الشمسه. من توش دارم زندگی میکنم. تو یه چاله که واقعیه، دیواراش سفت و سختن. توان بیرون اومدن ازش رو ندارم. شایدم دلیلی نمیبینم. 

فعلا هیچ چیزی برای من وجود نداره که اون so what بزرگ رو کمرنگ کنه یا حداقل برای یه لحظه باعث شه از جلو چشام دور شه.


++++برای من سخته، یا سخت شده تبعیت از جزییات. دنبال جزییات رفتن، شکستن هر چیزی به مساله های کوچیک قابل حل. اینا رو از برم. ولی سخته بخوام این کارو بکنم. اینکه فلان چیزو یاد گرفتم، حالا چیکار کنم؟


میدونی خیلی وقته خیلی خودآگاه شدم! خودآگاه یعنی تو لحظه به هرچیزی که انجام میدم آگاهم. یعنی هر اتفاقی بیوفته، مثل یه ناظر از بالا نگاش میکنم، این باعث میشه ناخودآگاهم زیاد درگیر نشه چون آگاه میشم همون لحظه به هر اتفاقی. باعث میشه نتونم رفتارایی که ممکنه درست باشه هر چند ناخودآگاه رو از خودم بروز بدم.

همین باعث میشه برای انجام یه کار، خیلی فک کنم، خیلی خیلی. منم خیلی توسعه ندادم طرز فکر درست رو. همین میشه که میمونم توش.

یا بعضی وقتا یه رفتارایی بکنم که اصن ایده ای ندارم این ممکنه درست باشه یا نه و یهو برمیخوره به یه کس دیگه یا یه کاریو خراب میکنه.


حافظه‌ام رفرش میشه. انگار تکرار معنایی برام نداره. یه کاریو انجام میدم ولی تو مراحلش تو حافظم نمیمونه. دوباره همون کارو بخوام انجام بدم یه جور دیگه انجام میدم! یا اصن یادم نمیمونه قبلا چیکار کردم و باید بپرسم یا برم کار قبلیو ببینم چی بوده. ظاهرا این برا بقیه خوشایند نیست و شما باید خیلی سریع و چابک باشی. خیلی هم حوصله ندارن، خیلی صفر و یکن. یا بلدی یا بلد نیستی! کافیه یه کوچولو تپق بزنی تا فک کنن این که کلا شوته. البته دروغ چرا، خودمم بعضی وقتا نسبت به بقیه ممکنه همین حس رو پیدا کنم.


+++++ حس میکنم خیلی تنبل شدم، نه فقط روحی بلکه مغزمم همین طور. این شکلی که دوست داره همیشه تو خواب زمستونی باشه، از فعالیت و انرژی گریزونه. اگه هم مجبور بشه، به بالاترین حد سوخت و ساز میرسه و سعی میکنه کارا رو تو کوتاه ترین حالت ممکن تموم کنه تا دوباره برسه به حالت زمستونی. شاید مغزمم صفر و یکی شده! البته صفراش طولانی، یکاش سریع و لحظه ای. 

برا همین دستور گرفتن از بقیه سخته، نمیتونه خودشو تطبیق بده. یهو بره رو حالت 1، یهو صفر. یا هر چی. نمیدونم اصن منطقی هستش اینایی که مینویسم یا نه. صرفا دارم تایپ میکنم، تا تایپ کرده باشم.


++++++افسردگی، این واژه که حتی نگاش میکنه یه آدم توش میبینی که تو خودش مچاله شده و هیشکیو نداره، مخصوصا وقتی به آخر کلمه‌ش میرسی بیشتر نمود پیدا میکنه. این حالت رو گویا میشه به وضعیت من اطلاق کرد. چیزی که بعضی وقتا درگیرشم بعضی وقتا نه. علیرغم اینکه سعی میکنم از خودم دورش کنم، گویا این کلمه تو ژنمه! از من دور شدنی نیست هر چقدرم سرکارش بزارم ازش فرار کنم، یه جا خرمو میگیره و تا میتونه میزنتم. 

اینو بقیه باید بفهمن که به خاطر کارام منو شماتت نکنن، من یه کسیو چیزیو دارم که خودجوش شماتتم میکنه. ولی خب گویا آدما درکی ندارن، یا شایدم اونام دوست دارن مغزشونو ببرن تو یه حالت stand by تا کمتر انرژی بسوزونن و کنترل افسار رفتار، حرکاتشون رو میدن به دست افکار نیمه خودآگاهشون.


+++++++سال هاست که دوست دارم اینا رو یاد بگیرم: برنامه نویسی پایتون، تدوین ویدیو، برنامه نویسی وب، شبیه سازی با کامسول، سالیدورک، ترید کردن

هر بار خودمو با مشقت بسیار متقاعد میکنم برم سمت یکیشون، یه چیزی ته مغزم بهم میگه پس اون یکیا چی. سعی میکنم برم سمت اون یکی، اون یکی ترش میگه پس من چی و همین طور. تهشم با انبوهی از چیزایی که یه خرده رفتم سمتشون و هیچ کدوم رو یاد نگرفتم مواجهم و حالم بد میشه که چرا این شکلیم. و ته ترشم میگم که دیدی so what ایده بهتری بود چون که اصن نمیرفتی سمتشون سنگین تر بودی.

حالا یه چیز بدتر، وقتی میرم دنبال یکی از این کسشرایی که نوشتم، یه سری افکار مزخرف ترم میان به ذهنم. به خودم میگم حالا اصن از کجا معلوم تو توی یه چیزی خوب باشی که اصن فکرشو نمیکنی؟!! چمیدونم مثلا مجسمه سازی، نقاشی، داستان نویسی، نوازندگی و موسیقی، چرا دنبال اینا نمیری تو؟ اینا مگه خار دارن؟؟

یعنی اینا که میاد تو ذهنم بیشتر از پیش فرو میرم تو باتلاقی که توش بودم! اصن میرم تو باتلاقه! دیگه هیچکاری نمیتونم بکنم!

نمیدونم این افکار چرا باید اینطوری بیان سمت من!

شاید دوست دارن که من حرکتی نکنم! ساکن بمونم. انرژی مصرف نکنم! نمیدونم واقعا چمه. 

خودم دشمن درجه خودمم! دیدید چطوری؟

بعدم حالا هی از خودم میپرسم چه کنم؟ حداقل یکیشونو بشینم فک کنم ببینم حس خوبی بهم میده، میبینم نه. اینم جواب نمیده. یعنی انگیزه دادنم هم به خودم این شکلی جواب نمیده. انگار نسبت به هر کدومشون یه سنگم. شاید قبلا این طور نبودم.

نمیدونم شاید دنبال چیزیم که واقعا واقعا و قطعا به دردم میخواد بخوره. یعنی مطمئن باشم اینو یاد بگیرم، خیلی کمکم میخواد بکنه. نه چیزی یادگیری چیزی که این شکلی باشه: حالا بزار یاد بگیرم، بعدا حالا ایشالا یه استفاده ای ازش میکنم.

نه دوست دارم بدونم اون چیزی که باید سمتش برم باعث رشدم میشه. یعنی اینو درک کرده باشم. اره خب، این شکلی میرم سمتش و مطمئنا یادش میگیرم.


++++++++الان با این استراتژی میتونم برم دنبال چی؟

1. فن بیان، قطعا میتونه مفید باشه برام. سلیس صحبت کردن، تپق نزدن، استفاده درست ازکلمات، منظور رو روان رسوندن به طرف مقابل. این خیلی مهمه گویا.

همچنین یاد گرفتن کلمات و اصطلاحات قلمبه سلنبه تا گنده گوزی بکنم برا بقیه حال کنن. ملت دوست دارن گنده گوزی رو تا یه حدی.

2. گزارش نویسی اصولی: این که چی بنویسم، از کجا بنویسم. چطوری با زبون دقیق و روان یه چیزیو بنویسم.

3. اصول و روش تحقیق. خیلی وقتا گیج میزنم موقع تحقیق کردن روی یه چیزی. از مسیر درمیام بیرون. 

4. نحوه خوندن استاندارد و پتنت که خیلی باهاش درگیرم.

5. تفکر انتقادی: اینکه از روی شکم و احساسات ایده هایی که میاد تو ذهنمو قبول نکنم. اصولی فک کنم. اصولی باشه کارام. 

6. نوشتن گانت چارت و شکستن اجزای یه پروژه به قسمت های کوچیکتر

7. پروپوزال نویسی.

8. یه کاریم باید بکنم در مورد حافظه کوتاه مدتم. خیلی وعضش خرابه. 

9. حافظه کوتاه مدتم خوب بشه، قطعا روی خلاقیت داشتنم هم تاثیر میزاره. خلاقیتم باید زیاد کنم.

10. درک اینکه بقیه چی میگن، منظورشون از حرفا دقیق چیه. آدما گویا دوست دارن تو لفافه صحبت کنن و من ازین متنفرم ولی خب آدمن دیگه، یه مشت کسخل.

11. ارتباط اجتماعی، هر کتابی که باعث بشه ارتباط اجتماعیم قوی بشه.

12. کنترل طرز تفکرم، اینکه همیشه خودآگاه نباشم به هر کسشری که بهش میرسم. بعضی وقتا ناخودآگاه بهتر عمل میکنه چون سریع تره!


به نظرم اینا رو باید بزارم تو برنامه برا امسال که برسم بهشون. قطعا بهتر از اون کسشرات اولی هستش که نوشتم ولی هیچوقت سمتشون نمیرم. اینا رو حداقل میدونم هر کاریم بخوام بکنم باید بلد باشم! روابط اجتماعی، نحوه تفکر و ... اینا مهمن.

حالا این موارد رو جداگونه میارم توی یه پست که جلو چشمم باشن.

+ بازدیدام خیلی زیاد شده

بیا خودتو معرفی کن :))

۲۳۸. فرسودگی تصمیم گیری

+ وقتی در یک مدت طولانی داخل ذهنمون یه مساله تصمیم گیری رو بالا پایین کنیم، هی سناریوهای مختلف رو برای خودمون ترسیم کنیم که چی میشه و ...، لزوما به تصمیم گیری درستی شاید نرسیم. 

به فرسودگی تصمیم گیری میرسیم. جایی که در نهایت توی ذهنمون میگیم هر چه باداباد...

++الان تو همین نقطه م، منتها نه برای یه تصمیم، برای چندین مساله تصمیم گیری که رژه میرن رو مخم و انتظار دارن حل بشن. تهشم میگم همین گزینه فلانی خوبه  و تصمیم میگیرمش در صورتی که نه...