افکار مشوش و درهم ولی به هم پیوسته!

++ این افکار به ظاهر به هم ربطی ندارن و خیلی مختلف به نظر میان  ولی توی یه طیف پیوسته هستن و از یه طرح مساله شروع شده و به یه نتیجه گیری می انجامند.

نویسنده یه سر افکارو گرفته و هرچی که اومده رو نوشته. باشد که چیزی بفهمید ازش :)


شروع افکار--->


+چرا کنار گذاشتن آدما برای من سخته؟

چرا هی فکر میکنم که شاید نظرش عوض شه؟

چرا فکر می کنم شاید نگران من بشه؟

چرا فکر می کنم که برای دیگران مهم ام؟

چرا فکر می کنم که دیگران ممکنه مثل من نظرم در موردشون عوض شه و اینقدر سفت و سخت در مورد عملکرد طرف نظر نمی دم؟

اگه هم این طوری باشه کافیه یه شب بخوابم و صبح فرداش نرم شدم.


+چرا من مثل دیگران نمی تونم آدما رو راحت بزارم کنار؟

چرا مدت ها بعد از اینکه ارتباطمون به هر دلیلی قطع میشه، سعی می کنم ازش یه خبری بگیرم؟ وبشو چک کنم، تلگرامشو، کلا هر جوری که ممکنه.

چرا دیگران گاهی اوقات با آدم مثل یه دستمال کاغذی رفتار می کنن و خیلی راحت کنارت میزارن؟

خوبی و بدی رو چرا با هم نمی بینن؟

 کسایی که خودم خواستم بیان تو زندگیم رو نمی تونم بزارم کنار، همیشه یه تیکه از ذهنم مشغولشون میمونه.


+بعد جالبه تو همین جا کسایی رو دیدم که حتی افتخار می کنن خیلی راحت آدما رو از توی زندگیشون کنار میزارن.

نمی دونم افتخار میخواد یا نه. واقعا نمی دونم.

شاید اونا رو حداقل به خاطر پافشاری روی چیزی که نمیخوان و وقتی تصمیم گرفتن دیگه فکر نمی کنن و روی تصمیمشون می مونن ستایش می کنم.

هیچوقت این طوری نبودم.


شاید یه دلیلش به این خاطر بوده که هیچوقت نفهمیدم بالاخره دارم از روی احساسات تصمیم می گیرم یا از روی منطق؟؟

چطوری میشه وقتی از روی احساسات یه تصمیم میگیری؟

همین که آدم بگه من دلم میخواد این کارو بکنم و اون کارو نکنم، یعنی داره  از روی احساسات تصمیم میگیره؟

تصمیم منطقی هم یعنی بشینی نکات منفی و مثبت یه چیز رو بنویسی بدون اینکه این دلم میخوادها رو روی هر نکته تاثیر بدی و آخرش طبق منفیا و مثبتا تصمیم بگیری که این کارو بکنی یا نکنی؟


+فک می کنم بیشتر روی احساسات تصمیم می گیرم.

بیشتر نگاه می کنم به حال فعلیم که ببینم چطوریه.

وقتی هم که به وقت دوراهی ها میرسه، فرضا انتخاب واحد، یه برنامه این شکلیه که فقط 2 روز تو هفته بری سر کلاس و بقیش دستت خالی باشه و بتونی هر کاری بکنی.

خب منطقیه 7 واحد درس رو توی 2 روز بری.

یه برنامه دیگه اینه که بگی  نه من از این استاد خوشم نمیاد و از اون خوشم میاد و اینا، و این خوش اومدن هم صرفا دلیه و براش دلیلی نداری. میگی من ازش خوشم میاد.


+البته تو یه کتاب می خوندم که نوشته بود افکار خیلی مهمن.

افکارن که در نتیجه به احساسات تبدیل میشن.

یعنی فرضا یکی میاد میگه به شما که فلان استاد بندازه و اخم میکنه و اصلا خوب نیست و سختگیر و اینا.

شما شاید اصلا این طوری هم در موردش فکر نکنی.

ولی یه خرده که می گذره و اگه بهش فکر کنی به چیزایی که شنیدی، کم کم توی ذهنت به اون افکار شاخ و برگ میدی و مثل یه درخت تنومند توی ذهنت رشد می کنه و از اون به بعد اون استاد رو وقتی میبینی یه احساس بد بهت دست میده.


+پس به نظرم همه چیز اولش از فکر شروع میشه. 

این که چطور با یه فکری که اومده توی ذهنت برخورد کنی، خیلی تاثیر داره توی احساساتی که بعدا تجربه می کنی.

از شانس بد، منم غرق تو فکرم و هی نکنه فلان چیز فلان طور باشه و  .... تو ذهنم میگم. این یعنی فاجعه سازی.

این نکنه ها تبدیل احساسات میشن و توی دوراهی ها به شدت روی تصمیم گیری تاثیر گذار میشن و می تونن حتی سرنوشت آدمو عوض کنن.


+به نظرم آدم وقتی می خواد تصمیم بگیره، هیچ فکری توی ذهنش نکنه و صرفا یه سری تصویر بیاد تو ذهنش و اول ببینه وضعیت شکمش چطوریه بعد تصمیم بگیره، این میشه تصمیم احساسی. صرفا از روی یه سری تصویر و درد توی قفسه سینه یا حسی که توی قفسه سینه داره تصمیم میگیره.


+ولی تصمیم منطقی یعنی اینکه ببینی آقا قبلا چه اتفاقی افتاده، الان وضعیت چطوریه، بتونی این دوتا رو به هم ربط بدی، بتونی پیش بینی کنی امکان داره چه اتفاقایی بیوفته، وضعیت چطوری میشه، تعمیم بدی.

میشه گفت یه سیستم طراحی کنی که یه سری داده به عنوان ورودی داره، یه سریم خروجی. بعد این سیستم برات  آشنا باشه و اون قدر وضعیت رو خوب تحلیل کرده باشی که تمام ورودیا و فاکتورا رو تشخیص بدی، بعد بزاریش توی سیستم و بتونی خروجیا رو، بدون اینکه احساست یا همون چیزی که توی قفسه سینه و شکمت تجربه می کنی، پیش بینی کنی و طبق اون تصمیم بگیری.


+خب الان یه سوال پیش میاد.

کدوم روش بهتره برای تصمیم گیری؟

روش احساسی برا اینکه کار خودتو راحت کنی بهتره و عذاب وجدان کمتری میگیری. ولی بعدش که نتیجه کارتو میبینی می فهمی که اشتباه میکردی.

روش منطقی اما، نیاز به فکر و تحلیل و کار و ... داره. اما نتایجش قابل اطمینان تره ولی به نظرم عذاب وجدانی که سریعا بعد تصمیم گیری میاد سراغ آدم میتونه آدمو گیج کنه و فکر کنه نکنه اشتباه می کردم و اینا.

ولی وقتی که نتایج میاد می بینی که تصمیم درست رو گرفتی.


+حقیقتا وقتی افسرده ای یا حالت بده و اینا، تصمیم منطقیت مختل میشه و نمی تونه به درستی کار خودشو انجام بده. بعد که می بینی مختل شده، رو میاری به تصمیمای احساسی و بیشتر به فنا میری.

فرض کن افسرده باشی و یه حس ناامیدی درونت موج بزنه و دیدت به همه چیز منفی باشه و فکر کنی توی هیچی موفق نمیشی و نمی تونی کاری رو شروع کنی و هیچی ارزش نداره و این حرفا.

به نظرت میشه روی همچین احساساتی، تصمیمی که میگیری، نتایج درست داشته باشه؟؟

به هیچ وجه.


+زیادی حرف زدم، هر چی اومد نوشتم.

دوست دارم کمتر از روزمره هام بنویسم، برخلاف روندی که قبلا داشتم و بیشتر دوست دارم از فکرا و تخیلات و ... خودم بنویسم.

فکر میکنم به خودم بدهکارم که یه مدت طولانی میشه به تخیلم امکان تخیل! ندادم.