غروب

+امروز اتفاقی رفتیم قبرستون. 

به نظرم قبرستون اسم جالبی نیست و بی‌احترامیه ولی اسم دیگه ای به ذهنم نمی رسه.

یه خرده دقت کردم.

فقط یه خرده روی قبرا رو خوندم.

مثلا نوشته بود: 

فوت شده در ۱۳۵۹...

۱۳۵۹!

عجیب نیست؟ 

این همه سال‌ فوت شده، نیست ایشون.

یه چیزی، یه چیزی اونجا بود که سعی می کرد منو نگه داره و تک تک سنگ قبرا رو بخونم.

چی بوده سرنوشتشون؟ 

الان تو چه وضعیتین؟

چی شد چرا فوت شدن؟

اصلا کسی به یادشون هست؟

یه سری قبرای خیلی کوچیک هم بودن که انگار کسی سالیان ساله بهشون نگاه نکرده، فقط شدن یه جایی که حس میکنی باید از روشون بپری. تنها جوری که میتونن بهت نشون بدن هستن، همینه. نه سنگشون خشگله، نه نوشته هاش قابل تشخیصه، نه هیچیش ظاهرا جذاب نیست.

+ولی نمی دونم چرا، نمیدونم چرا اگه با پدر مادرم نبودم، می نشستم برا همشون گریه می کردم. 

نه فقط برا فامیلا و آشنایای خودمون، برا همشون. 

میدونی، انگار که واقعا دستشون کوتاه شده از این دنیا، انگار که هیچکس به یادشون نیست، انگار که هیچکس بهشون توجه نمی کرد.

+حس کردم می تونم ساعت ها گریه کنم، ولی الان که میبینم واقعا نمی دونم دلیل گریه خواستنم چی بود؟

فقط یه حس غریبی داشتم اونجا.

من یه داییم داشتم که شهید شده، فک کنم سال ۶۸ یا ۶۹.

متولد سال ۴۷ بود.

حساب کردم دیدم اگه زنده بود الان ۵۰ ساله می بود.

میدونی یعنی چی؟ یعنی نیم قرن عمر کرده بود.

الان چندتا بچه داشت. 

من دختر دایی، پسردایی دیگه ای هم می داشتم.

شاید بهترین دایی از میون داییام میشد، شاید عاشقش می بودم.

شاید حرفامو فقط می تونتستم به اون داییم بگم.

شاید اون داییم بهتره از همه به حرفام گوش می کرد. شاید من و پسرا و دختراش با هم خیلی خوب بودیم.

شاید خیلی خوشحال تر بودم با اونا.

شاید زنداییم یه زن خیلی خوب بود. شاید بعضی وقتا می رفتم خونشون می موندم، شاید بچه های اون هم تو تهران دانشگاه قبول میشدن و با هم می رفتیم و می اومدیم.

شاید پیش اونا می تونستم فقط خودم باشم....

خب فکر کنم دلیل گریه خواستنم رو فهمیدم. 

شایدا و کاشکی هایی که هیچ وقت به حقیقت نمی پیوندن. 

هیچوقت واقعی نمیشن. 

هیچوقت من اون داییم رو نمی بینم، هیچوقت پسر یا دختری نمیخواد داشته باشه که باهاشون بازی کنم و خوش باشم.

هیچ داییی نمیخوام داشته باشم که حرفامو گوش کنه، پیشش خودم باشم و ...

+یه مادربزرگ هم داشتم که از شدت غم شهید شدن پسرش دق‌مرگ شد. سال ۱۳۶۹.

قبرش کنار قبر همین داییمه. فک کنم وصیت کرده بود کنارش خاک بشه.

مامانم گفت اصلا تو رو ندیده. 

خب منطقیه، من ۵ سال بعد به دنیا اومدم.

مامان بزرگم، بهش می گفتن مامان جون.

هیچوقت ایشون رو هم ندیدم.

عکسشو فقط.

مامان جونم، کاشکی تو هم میتونستی باشی. کاشکی تو رو هم می تونستم ببینم.

می تونستم بیام و پشت سر مامانم باهات حرف بزنم، غر بزنم و برام داستان تعریف کنی. الکی‌نقش بازی نکنم جلوت.


+سرگذشت آدما امروز‌خیلی زجرم داد و ناراحتم کرد.

اینکه چی بر سر آدما اومده، و در نهایته اتفاقی براشون افتاده و فوت شدن. 

اینکه چیا دیدن و شنیدن و آخرش غروب کردن.