آفتاب

+به صداهای درونمون گوش کنیم.
انگار یه چیزی، یه آدم دیگه نشسته اونجا نگران ماست، بهمون یه چیزایی رو یادآوری می کنه که از یادمون رفته.
بهمونیه چیزایی رو یادآوری می‌کنه که بهشون بی توجه شدیم.
یه چیزایی که رو بهمون یادآوری می کنه که شده برامون عادت و با عجز و ‌‌التماس ازمون میخواد دوباره فکر کنیم، بیشتر فکر کنیم که داریم چیکار میکنیم.
نباید این صداها رو سرکوب کرد، این صدا عین واقعیته ماست، بدون تاثیر فرد دیگه. +مرداب های زیادی پیش روی‌ ماست. مرداب هایی که گاها خیلی زیبان، یا اینکه فرد دیگه ای اونو زیبا کرده.
آدم وسوسه میشه به سمتشون بره. 
خب‌آدم جذب زیبایی میشه، همه جذبش میشن. ولی اینا ظاهر قضیه ست، چون گیرت میندازن و آروم آروم فرو میری توش و شاید حتی خوشت بیاد که داری با زیبایی یکی‌ میشی، اما وقتی تو رو از بین برد اون وقت شاید دیر باشه که بفهمی مرداب کاری نداره تو چقدر عاشقشی، تنها کاری که بلده از بین بردنته. +یه بیابون با شن های روان و آفتاب گرم و سوزان رو ترجیح میدم به چنین مردابی، چون که حقیقتش جلوی چشمته.
گرم، بی آب، تشنگی‌، طوفان شن، خشک و مرده.
حداقل به چیزی‌ تظاهر نمی کنه که نیست، هر چی که هست رو بدون کم و کاست میزاره جلوی چشمت.
تصورش هم لذت بخشه.
همیشه آفتاب رو دوست داشتم.
شاید خیلیا ازش فرار کنن، یا عینک بزنن یا پرده رو بکشن یا هر چی.
ولی همیشه دوست داشتم برم دقیقا بشینم زیر آفتاب و خب، نمی دونم ممکنهیا نه، ولی ازش انرژی می گیرم. 
همیشه دوست دارم آفتاب مستقیما روی چشمام بیوفته و گرماش رو، روی پوست صورتم حس کنم.

پ.ن: اگه تو ماشینی، اتوبوسی بودید و آفتاب پدرتون رو درمیاورد و منم اونجا بودم، با کمال میل خواهان صندلی تون هستم :)