تولد دوباره ...

+اون روز که داشتم روی تردمیل می دوییدم، یه لحظه فکر کردم که همین لحظه، همین جا، موقعیه ای و جایی هست که دوباره متولد شدم.

27 آبان سال 97 رو دوست دارم از این به بعد برا خودم جشن بگیرم، لحظه تولد دوباره م.

لحظه ای که یه دفعه به عقب نگاه کردم و دیدم در عرض چند ماه گذشته، چقدررر زندگیم عوض شده.

کار می کنم، ورزش می کنم، کمتر تو نتم و کمتر گیر میدم به همه چی، کمتر الکی به درس اهمیت میدم.

+خییلی خیلی بیشتر با دخترا حرف میزنم، بدون اینکه بترسم یا صدام بگیره یا نفهمم چی بگم. با همشون راحت شدم، رفیقای دخترم دارن زیاد میشن، رفیق معمولی مثل همه دوستای دیگم! 


+ الان می فهمم زندگی یعنی چی. زندگی فقط تو یه چیز موندن، به یه چیز گیر دادن نیست، تو زندگی باید منعطف بود، باید دید و تصمیم گرفت نه اینکه فقط ترسید.

نباید به خاطر عقیده دیگران زندگی کرد، با عقیده دیگران زندگی کرد. 

به نظرم بهتره اون شکلی که آدم دوست زندگی کنه رو تشخیص بده و الکی نمونه تو یه نقطه، بره جلو. هیچوقت، هیچوقت نباید واستاد. وگرنه مثل یه گله گاو از روت رد میشن و له ت میکنن.


+و من الله التوفیق دوستان!