خونه...

+نشستم تو تراس خونه مون

برگا ریختن، درختا لختن

هوا سرده

یه خرده ابر تو آسمون هست

رنگا اکثرا خاکستری و آبی ان

یاکریم و گنجشک و اینا تند تند پرواز می کنن و صداشون هر از چندگاهی میاد

صدای ماشینا، صدای کامیونا، هرگز قطع نمیشه. نه شب، نه صبح، نه هیچوقت.


+یه لحظه به خودم اومدم و دیدم من چقدر اینجا خاطره دارم.

چقدر حس خوب دارم.

چقدر می تونم بشینم تو جای جای خونه و تراس و حیاطمون بدون اینکه موبایلینا دستم باشه و حوصله م سر بره

چقدر خونه خودِ آدم خوبه

از وقتی به دنیا اومدم تو همین جا بودم.

چقدر همه چیز آشناست. 

اینجا محدوده ی آرامش منه.

با کوچه هاش، خیابوناش، پارکاش، مغازه هاش...

با همه جای این شهر خاطره دارم.


+همیشه که برف میاد، هنوزم حتی!، بدو بدو میرم از پنجره کوچه رو نیگا می کنم و از چراغ تو خیابون وقتی هیچکس متوجه برف نمیشد، من می گفتم داره برف میاد و چقدر ذوق می کردم که شااااید اینقدر بیاد که تعطیل شیم!

البته برا تعطیلیش زیاد نبود، کلا از خود برف خوشم میاد.

ازینکه زیر برف دفن شه شهر، همه چیز مختل بشه، همه جا سفید شه


ازینکه برف خیییییلی ریز با باد تو هوایی که سوز داره بزنه و کولاک کنه و نتونی نفس بکشی!

دونه های برف بخورن بهت و سوزشش رو روی صورتت حس کنی

ازینکه آسمون قرمز شده و تو هنوزم دلیلش رو نمی فهمی...

می تونم ساعت ها، ساعتهااااا زیر همچین برفی راه برم و کیف کنم و لذت ببرم.

من زنده میشم تو اینجا، تو این برف، تو این شهر، تو این خونه...


من برا ایناست که شهرمو دوست دارم...