20. بالا آوردم...

+هیچی سرجاش نیست

تو اتوبوسم، یه پیرمرد ۵۰-۶۰ ساله شاگرد رانندست و داره خوراکی‌ پخش می کنه

حتی رو پاهاش بند نیست

به زور راه میره اصن

آدمایی که سمی ازشون گذشته به زور توی قسکت بار سوار شدن، بهتره بگم دراز کشیدن، 

از یه ور صدای بچه میاد

از یه ور یکی بلند بلند صحبت میکنه

کارتون خوراکیا پاره میشه

از دست پیرمرد می افته

اتوبان غوغاست، شلوغه، راه نمیره 

هوا توی‌ اتوبوس گرمه، مزخرف‌ گرمه

بوی موتور میاد، گرمای‌ موتور رو حس‌می‌کنم

یکی به طور‌وحشیانه ای داره تخمه میخوره و صداش تو گوشمه

یکی پیرزن آب میخواد، ولی‌ آب معدنی نمونده و من برا خودمو میدم بهش

+سروصدا زیاده، کسی ساکت نمیشه

کسی به این فکر نمیکنه که چرا هیچی سرجای خودش نیست

+قبلتر، توی پایانه...

از هر طرف آدم میریزه، همه نوع آدم هست‌.

آدمایی که نیگاشون میکنی و تعجب می کنی

نمی دونم چرا تعجب

شاید به این خاطر که متوجه نیستن، 

خودمم نمی دونم  متوجه چی

دوست ندارم که در مورد دیگران اینجوری فکر کنم

فکر کنم که گم شدن

منم خودم گم شدم، پخش و پلام

گم شده تو زمانم، تو خودمم...

به قیافه ها نگاه می کنم، همون لحظه از روی قیافشون قضاوتشون می کنم

بعد به خودم میگم که، چرا قضاوت می کنی؟ 

وقتی که دیگران هم تو رو قضاوت می کنن از روی ظاهرت و نمیفهمنت


+لپ تاپم تو کیفم بود، روی ساکم. تو اتوبوس از روی ساکم افتاد و یه چرخ زد.

دلشوره گرفتم، نکنه چیزی شده باشه براش؟؟ 


+دلشوره هامو کنار هم میزارم

بنیان اجتماعی  که وجود نداره تو پایانه، هر کی از یه جاییه، هیچکس ساکن اونجا نیست، همه بالاخره دارن میرن از اونجا

هیچ قواعد اجتماعی‌ای نمیشه تعریف کرد اونجا، چون همه چی درهمه


و منم اون کنار واستادم و انگار دارم زندگی رو بالا میارم...