23. این یه مدتی که گذشت...

+به یه ساله گذشته فکر می کنم. اینکه چه اتفاقایی افتاد.

این وبلاگ درسته که تازه یه ساله شد، چند بار هم تا مرزحذف یا تعطیل کردن پیش رفت ولی هر دفعه دلم نیومد.

برا همین هر جوری بود و با چنگ و دندون یه سری کارا کردم تا بتونم حفظش کنم.


داستان وبلاگ نویسیم از اونجایی شروع شد که کلا تعادل نداشتم. داشتم دور خودم می گشتم.

افسرده بودم.

کمال گرایی داشتم تو هر کاری

خودمو اذیت می کردم.

هر رفتار دیگران رو مخم بود.

انجام و شروع هر کاری برام عذاب الیم بود.

اعتماد به نفسم داغون بود.

به شدت خودخوری می کردم.

بین داشتن و نداشتن روابط عاطفی گیر کرده بودم.

با دخترا راحت نبودم، سریع احساسی میشدم و ذهنم در موردشون جهتگیری می کرد. سریعا ذهنم مشغول دخترا میشد.


یه دوره ای گفتم بیام شروع کنم به بازاریابی و تبلیغات آنلاین و این چرت و پرتا.

برا همین گفتم بیام وبلاگ بزنم و توش تبلیغات کنم و بنر بزنم. چند جا وب زدم، از جمله اینجا.

اینجا چون اجازه زدن بنر رو میداد بیشتر وقتمو صرفش می کردم.

بعد از یه مدت دیدم یه سری وبلاگ دیگه هستن و بروز میشن.

کم کم رفتم بهشون کامنت گذاشتن، اونم با ترس و لرز بسیار زیاد و با این فکر که به هر کی کامنت میزارم یحتمل عاشقش میشم و عاشقم میشه :// تا این حد مزخرف

صادقانه بگم، اوایل می گفتم نه، باید هم تو وب پسرا و هم دخترا مساوی کامنت بزارم و بخونمشون و همیشه خودمو زیر سوال می بردم که چرا بیشتر به دخترا توجه می کنم؟؟!!

خلاصه این که با بهترین دوستم تو اینجا (شایدم کلا!) کم کم آشنا شدم.

خب اوایل روابط رسمی و اینا بود و دید و شناخت نداشتم نسبت بهش.

البته که به ایشون هم وابستگی پیدا کرده بودم، جدی نبود البته چون به هر کی وابسته میشدم، ایشون که جای خود داره

کم کم نوبت رسید به تبادل تجربیات که بیشترشو ایشون به من میداد :))

یکی دیگه هم بود که داستان خودشو داشت و درگیر یه سری مسایل شده بود. وابسته ایشون هم شده بودم.

اصن وابسته همههههههه شده بودم!!

خلاصه یه داستان هایی پیش اومد و ... که مجبور شدم وب قبلی رو حذفش کنم چون نمیشد تو اونجا ادامه داد.

اومدم اینجا، وقتی که داغون بودم.

چه از لحاظ روانی، چه روحی، چه احساسی، چه فکری، چه جسمی و ....

خودم خودمو نابود کرده بود.

مقاومت بسیااااااااااار عجیبی داشتم برای انجام کارام، خوندن درسام، نماز و ...

از یه طرف حس می کردم این درسا مزخرفن، از یه طرف بااااااید کامل می خوندم و وویسشون رو گوش میدادم به خاطر کمالگرایی مزخرفم.

شرایط بدی بود.

حس تنهایی

حس نابود شدن تمام اعتماد به نفسم، له شدن همون مقدار اندکی که داشتم

بوی کثیف عید، سال نو، درختای سبز و همه شون رو همین الان حس می کنم یاد اون دوران می افتم. 

حس مزخرف بودن و بی مصرف بودن که میره کلاس و برمیگرده و به درد نمی خوره


فعلا تا همین جا

بعدا تکملیش می کنم...