24. این سالی که گذشت...

+دیشب خوابم برد حقیقتا، موبایل تو دستم بود یهو دیدم موبایلو پرتاب کردم :/


بگذریم، خلاصه این که اشتباه می زدم، کاری رو که می خواستم و باید انجام میدادم انجام نمی دادم و اصرار داشتم روی انجام کارای اشتباه

+البته هم اون قدرا دست خودم نبود.

پیش روانشناس دانشگاه می رفتم که اون قدرا هم مفید نبود.

یعنی انتظار داشت یه کارایی بکنم، منم حداکثر انرژیم رو میزاشتم ولی نمی تونستم آخرشم حالم بدتر میشد.

یعنی کلا اینکه برم سر کلاسا، برگردم خونه استراحت کنم، غذا درست کنم، درس بخونم، تو نت چرخ بزنم شده بود چرخه ی کارام که حتی وقتی یادش می افتم حالمم بد میشه.

یعنی گیر کرده بودم تو فاز 3-4 سال پیش که کاری جز درس خوندن نداشتم.

وقت خودمو جوری تلف می کردم برای درس خوندن که حد نداشت.

یعنی گیر دادن الکی به درس، وویس گرفتن و تلاش برای کلمه به کلمه نوشتن اونا

یکی نیست بگه آخه مرد مومن، تو الان باید مولد باشی، تو باید حس مفید بودن بهت دست بده، نه اینکه بری سر کلاس دوباره برگردی خونه و این چرخه ی مزخرف همین طور تکرار بشه و توش فرسوده بشی.


+خلاصه تا تقریبا اوایل خرداد 96 به همین ترتیب بود منوال.

یه میان ترم دادم، بعدش شد ماه رمضون.

بگم که 2 تا ارائه هم باید آماده می کرد. البته با هم گروهیام.

ولی یه روز کامل، از ظهر ساعت 1 تا شب ساعت 1 نشستم پشت لپتاپ فقط بازی کردم!

نه خوابیدم، نه افطاری خوردم، هیچی. مثل دیوونه ها نشستم فقط بازی کردم.

الان که دارم اینا رو میگم حالم بد شد دوباره.

یه استرس عجیبی گرفتم، برا درسا، امتحانای پایان ترم، ارائه ها، برا همه چیز. برا خودم، ...

حالم حتی از چیزی که بود هم بدتر شده بود.

استرس ولم نمی کرد. سردردام دوباره برگشتن.

هر کاری می کردم استرس از بین نمیرفت، خوابم به هم ریخته بود.

صبح ها نمی تونستم بلند شم، شب ها هم نمی تونستم بخوابم. یه ماجرای مزخرف دیگه هم پیش اومد که بدتر اعصابم رو به هم ریخت.

هر چیزززززی دوست داشتم پیدا کنم تا حواسم پرت شه و کارام رو انجام ندم.

فقط می خواستم بچرخم تو نت، تو وب، وب دوستامو روزی 100 بازی رفرش می کردم، هر کی می اومد تو وبم رو چک می کردم ببینم کیه و ...

خلاصه خودتون متوجه شین که چقدر درمونده شده بودم

حالم از خودم همه به هم می خورد.


+نمی تونم ادامه بدم، ته دلم خالی میشه، اعصابم خورد میشه ازینکه تو اون وضعیت بودم و هیچکس، هیچکس حتی حالی هم ازم نمی پرسید و تنهای تنها بودم.

رو شونه های هیچکس نمی تونستم گریه کنم.

فقط خودمو داشتم...