۲۸. حاوی چسناله نصفه شبی

+می دونی، همیشه فکر میکردم اونایی که وب دارن و  مشغولیات توی ذهنشون رو مینویسن خیلی بیکارن.

خب مگه چی میشه؟ چه فرقی میخواد بکنه؟

حالا بنویسی یا نه، مهم نیست.


تا اینکه خیلی اتفاقی و برای یه کار دیگه حتی وب‌ زدم، حول و حوش آبان ۹۶...

روزایی که از نقطه عطف مزخرف زندگیم رد شده بودم و منتظر نقطه ی عطف بعدیم بودم، منتظر اینکه یکی بیاد حالمو خوب کنه، یکی بیاد دستمو بگیره. 

حتی وب زدنم هم فراز و نشیب داشت، شاید دست تقدیر توش بود یا هر چی که من نمی فهمم، با یکی از بهترین دوستام تا به حال تو وب آشنا شدم، دوستی که خیلی چیزا رو بهش گفتم، خیلی چیزا که به هیچکس نمی گفتم و تو‌ سینه‌م سنگینی میکرد.

اون دوستم، همیشه میگفت بنویس.، هر وقت دلت گرفت، ذهنت مشغول‌شد، دیدی داری اذیت میشی فقط بنویس. یا تو وب، یا تو دفتر یا تو هر جا.

من جدی نمی‌گرفتمش. میگفتم یعنی چی آخه؟؟ این سوسول بازیا چیه دیگه؟؟


+تا اینکه رسیدم به نقطه‌ی عطف بعدیم، خرداد ۹۷. شدیدتر و سهمگین تر از قبلی، نفرت از خودم، از دیگران، از همه چیز.

ولی‌هر جوری‌بود رد شد، با یه عالمه تغییر، تو دیدم، تو خواسته هام، تو کارام، تو رفتار، تو باورام و ..


بعد کم کم چشمم باز شد و دیدم نسبت به نوشتن عوض شد.

هر وقت دلم گرفت یا قلبم، به خاطر هر اتفاقی مچاله شد، پناه می آوردم به وبم و بدون اینکه خودم فکر کنم، کلمات همین جور جاری میشدن، تایپ میشدن و میرفتن.

دقیقا مثل الان.

همین الان، که ساعت از ۲ گذشته، دوباره یه واقعیتی جلو چشمام ظاهر شد، که قبلا هم دیده بودم و حسش کرده بودم. 

ولی خب، چه کنم که باز مچاله شدم و مثل دیوونه ها شروع به نوشتن کردم.

یه واقعیتی که مثل روز برام روشنه، اینکه آدما منتظر تو نمی مونن، اینکه آدما رو باید چال کرد تو گورستان فکر و حتی آب هم نپاشید رو سنگ قبرشون که مبادا یادشون برات تازه بشه و فقط و فقط خودتو اذیت. 

اینکه نبشر قبر یه دلیلی داره که حرامه.

اینکه اگه دیدیش، تو هر جا، سرتو بندازی پایین و رد شی.

اینکه اگه توجه نکنی، همین رفتارت به فکرت تبدیل میشه و دیگه یادشم نمی‌افتی.


++اینکه باید بفهمی‌ و یاد بگیری که بری جلو، بری جلو و تا زیر دست و پای دیگران له نشی، له نشی و یادت نره خیلی چیزا رو.

اینکه تو، فقط خودتو داری و همیشه هم خودت می مونی برای خودت...

اینکه یادبگیری تو هر از چندگاهی خودتو به آغوش بکشی و نواز کنی و بگی چقدر دلتنگتم.

اینکه معذرت بخوای ازینکه بهش بی توجهی کردی.

اینکه سعی می کردی دنبال یکی دیگه باشی تا خودتو به خودت برگردونه و آشتی بده.

اینکه دیگه پیش نیاد، ساعت ۲ و خرده ای، یهو یه چیزی ببینی و خرد بشی، ولی خودت تنها آغوش گرمت باشه و بهت بگه غصه نخور. من هستم...