44. درهم برهم نوشت

+اومدم یه چیزایی بگم و برم.


+همزمان دلم میخواد یه کاری رو بکنم و فکر میکنم اصن از هیچ راه دیگه ای نمیشه، ولی عقلم میگه عاقاا، عاقاااا اگه میخواست اتفاق بیوفته اون جوری، اتفاق می افتاد :/


+یه خرده شبیه بابامه اخلاقم فک کنم.

یعنی تا احساس می کنم که دارم به یکی نزدیک میشم، حتی فکررررش هم وقتی بیاد تو ذهنم، حالا میشینم پیش خودم 2 2 تا 4 تا می کنم که گزینه های دیگه چین و اینا

یعنی  دوست دارم اصن بمونم تو مرحله تصمیم گیری و دنبال هیچکدوم نرم. 

البته قبلا هم این مشکلات رو داشتم ولی شدیدتر بود. الان خیلی بهتره


+دوستم بهم میگه هر کاری می کنم، هر چی میشه پیش خودش میگه خب که چی؟

خیلی خوب درکش می کنم چون بودم تو اون موقعیت، تا همین تابستون سال قبل همین جوری ذهنم قفل بود. الکی، رو همچین چیزای الکی، که هرررر کاری می خواستم بکنم میگفتم خب که چی؟

فک کنم اینا نشانه های افسردگیه، یعنی دیگه آدم از هیچی لذت نمیبره.

اذیت میشه، نشخوار فکری پیدا می کنه، بی هدف میشه، الکی میچرخه دور خودش و اینا.

حداکثر کاری که میتونم براش بکنم اینه که پیشش باشم و قانعش کنم بره پیش روانشناس. خودم تو جایگاهی نیستم که بتونم بیشتر ازین براش کاری کنم.


+دلم میخواد الان بود و  موهاشو میبافتم. محکم بغلش می کردم و تو گوشش زمزمه میکردم:"من هستم. نگران نباش..."

نوازشش میکردم، آرومش میکردم...


+انگار قسمت نیست من این جور چیزا رو تجربه کنم.

نمی‌دونم... شاید بهتره تلاش نکنم و خودمو بیشتر ازین اذیت نکنم.