64. باغ

+امروز رفته بودیم باغ.

البته یه روز درمیون میریم ولی خب امروز حواسم بود که بنویسم در موردش.

یه چیزه عجیبی هست در مورد همین تو طبیعت بودن، که اصن گذر زمان رو آدم متوجه نمیشه.

نشستم فک کردم اگه قرار بود برا همیشه اینجا زندگی کنم، حوصلم سر میره؟ می تونم زنده بمونم؟؟


+گفتم خب مرغا تخم میزارن، یه باغچه هم هست که توش میوه و صیفی جات کاشتیم، برا پخت و پز ازونا میشه استفاده میشه.

تو روشن کردن آتیش بدونه هیچ وسیله ای مشکل دارم.

هر چقدرم سعی می کنم با اصطکاک گرما تولید کنم و آتیش روشن کنم نمیشه.

حالا شاید با یه چیزای دیگه امتحان کنم.

اون آلونک رو هم باید دورش یه چی پیدا کنم بپیچم، برا زمستون تا سرد نشه.

روی باغچه همین طور تا یه حالت گلخونه بوجود بیاد بتونم صیفی جات داشته باشم تو هوای سرد

میوه ها رو هم از درخت میچینم. منتها باید یه جا تو زمین رو بکنم و گودال درست کنم. که یه حالت سردی داشته باشه و بتونم حداقل چند روز میوه و ... رو 

توش نگه داری کنم.

آب هم دارم منتها اون رو هم باید بجوشونم. 

دستشویی و ظرف شویی و تانکر خداروشکر هست.

مرغ و خروش هم جوجه میارن بزرگشون می کنم و با علف هرز و ... سعی می کنم سیرشون کنم. بعضی وقتا هم خروساشون رو سر ببرم گوشت مرغ بخورم :))


+یه توله سگ هم پیدا می کنم بزرگش می کنم و بشه رفیقم. از باغ و اینا هم محافظت کنه.


این داستان ادامه داره...