+حجم عجیبی از احساسات فروخورده، حرفای نگفته، به کسی که هنوز نیست.


تنها، تنها، و تنهاتر...

+همیشه چهارشنبه ها این حس و حال به اوج خودش می رسه.

+نگاه به مشکلات دیگران می کنم، بعدش نیگا به مشکلات خودم، می فهمم چقدر سطحین مشکلاتم.

آیا باید نگران باشم بابت این موضوع؟ یا اینکه دلو نزدم به دریا و هنوز لب ساحل واستادم؟

شاید برم تو آب، کم کم مشکلاتم هم شروع میشن.

البته نمیگم مشکلات خوبن. منظور اینکه این یعنی یه مشکلی هست.

آدما عوض میشن

+آدما عوض میشن.

بدون شک. مثالش خود من. تا آخر ترم 5 ام یکی بودم، بعد از اون شدم یه آدم دیگه، که هنوز مقاومت می کنم برا عوض شدن. 

چجور فکر می کردم اون موقع، الان چطوری فکر می کنم.

+مثلا تا اون موقع کلا مخالف سرسخت رل و دوست دختر و این حرفا بودم. اصلا سعی می کردم حرف نزنم با دختر جماعت. فقطِ فقط ازدواج سنتی.

نمازام منظم، خدا هم سرجاش، 

درسام هم سرجاش.


*ولی الان، یه آدم بیخیال طور،

 نماز؟ چندتا در میون. 

خدا؟ فقط یه اسم. بعضی وقتا اسمش میاد تو ذهنم...

درس؟ به زور...

ارتباط با جنس مخالف؟ حتما!

ازدواج؟ نه بابا، فعلا اصلا.

کار؟؟؟ 100% باید دنبالش باشم که هستم.


+خلاصه بگم، بپایید که تغییر در کمین شماست. به سمت درست هدایتش کنید.


ب.ن.1: نزدیک شدن سن به 19-20 سال، شروع تغییراته. کلا فازم آدم کم کم عوض میشه.

ب.ن 2: از اون دوران، فقط یه حس دلتنگی عجیب مونده برام. له میشم به اون موقع فکر می کنم. احساس عجیبیه، انگار که.... اصلا نمی تونم بیانش کنم.


+لیست توان مندیامو باید دربیارم. واقعا نمیشه کاری نکرد.

من با این همه تلاش‌و آورده تو همه این سالا، صرفا به خاطر اینکه ریسک نمی کردم و این کمال گرایی و این ترس لعنتی، دارم نابود میشم.

خیلی از کسایی که وعضشون بدتر از من بوده دارن یه کارایی می کنن.

من اما، just wont let the little things go!

گیر رو چیزای کوچیک،‌از دست دادن چیزای بزرگ.

قبول دارم روحیم یه خرده با دیگران فرق داره، ولی نمیشه که الکی منتظر موند تا به فنا رفت.


فرهنگ سازی

+ولی جالبه، وقتی توی چراغ قرمز، من که عابرم و اولین نفر هم هستم که کنار خیابون رسیدم و وامیستم تا عبور عابر آزاد بشه، دقت که می کنم دیگران هم وا میستن. وقتی هم که رد میشم، دیگران هم رد میشه.

مثل جوانه زنی و رشد خودمونه. ملت هم دوست دارن واستن و هم برن، ولی مرددن. کافیه انرژی اکتیواسیون برا واستادن رو کم کنی تا نرخ کسایی که وامیستن زیادتر بشه نسبت به کسایی که رد میشن. چون به "دیگران" نگاه می کنن. 

نمی دونم اسم همچین کاری فرهنگ سازیه یا نه، ولی حداقل سعی می کنم تو تهران که یه شهر شلوغه، حتی نصفه شب که هیچ ماشینی هم نمیاد واستم تا عبور عابر آزاد شه. البته که وظیفه ی منه همچین کاری.

امروز

+کوییزو نگرفت! بعید بود ازش. یعنی حتی گفت قلم کاغذ رو دربیارید. هیشکی هیچ حرکتی نزد، اونم منصرف شد


+فهمیدم با این روحیه کمال خواهیم اصلا نمیشه کاری کرد. هیچ کاری. فقط کاری رو می تونم بکنم که ریسکش نزدیک به صفر باشه.

اصولا کاری که دیگران بدون نگرانی انجام میدن، برای من خیلی سخته. یعنی یک عالمه فکر می کنم، خودشم روی جنبه های منفیش، مثلا نداشتن وقت، ضایع شدن، موفق نشدن و ... کلا بیخیالش میشم. 

تو ایران که هیچ کاری بدون ریسک نیست، این طرز تفکر سریع شکست می خوره و حذف میشه. باید کمال خواهی رو تضعیف کنم.


+نمی دونم توهمه یا چی، ولی فک می کنم یکی از این دخترای کارشناسی ازم خوشش میاد. یعنی نشد یه بار برنگردم عقبو نگاه کنم این در حال نگاه کردن من نباشه. کلاس مشترک هم داشتیم.

نمی دونم بازم می گم شایدم توهمه. اصولا تو تشخیص این جور چیزا اصلا خوب نیستم ولی بارها این چشم تو چشم شدن پیش اومده.

ولی به دلایلی شاید بشه گفت نرم سمتش بهتره. شاید چون نسبت بهش احساس ترحم می کنم. و اینکه ظاهرش هم یه مشکلی داره که نگم بهتره. احساس ترحم هم به خاطر ظاهرشه گویا.

تو بلاگ اسکای نباشه یه وقت؟؟!!


+خدا هممون رو عاقبت به خیر کنه.

شب شد!

+چقدر درس داشتم ولی به بطالت گذشت. یعنی میشه گفت زیاد خوش بودم این چند روز، اصلا درسا یادم نبود. ولی خدایی خوش گذشت.


-بریم بخوابیم؟

*باشه!

-شب بخیر عزیزم!

*شب بخیرعشقم!

[از تنهایی در خود مچاله می شود]


+خاک تو سرت بدبخت برو بخواب به جا توهم زدن!

برفک

+نمی دونم چی شده این تلویزیون برفکی میشه. بدجور میره رو مخ آدم وقتی برفکی میشه.

شاید آب رفته تو آنتن؟ شاید.

+جالبه اومدن این آلومینیوم ایی که روی آنتن هست رو کندن بردن -_-  نمی دونم 2 تیکه حلبی که 100 گرم وزنش نمیشه به چه درد می خوره؟؟؟

 اومدن از بالا پشت بوم برداشتن. آخه لامصب چه کاریه؟؟؟ خجالت نمی کشی؟ اون حلبیا به چه دردت می خوره لامصب؟؟

چی بگم

+کار مفیدی نکردم از ساعت 9 که تقریبا پا شدم. برم ببینم میتونم یه خرده درس بخونم.

+هفته بعد یه میان ترم دارم، استادِ بنداز! قشنگ میندازه.

خدا به خیر کنه

+زندگی رو سخت نگیرید. به والله سخت نگیرید.

مطمئنم سخت بگیرینش 99% به فنا می رید. 

چیه می شینید فرمول بندی می کنید زندگی رو؟ فرضیه های عجیب غریب، معیارای سخت برا زندگی و...

نکنید. واقعا نکنید.

+یه دوستیم داشتم، هم اتاقیم بود. طرف منو به فنا داد، اینقدری که دنبال هدف و .... بود. آخرش بهش گفت سنگ بزرگ نشانه نزدن است.

البته طرف خیلی باهوش بود. 

شاید اینا هم از تبعاته با هوش بودنه. به یه نتیجه هایی می رسن که عجیب به نظر میاد. 

+برا من که معمولیم! این شکلی سوال نمیاد تو ذهنم.

+این نیچه رو ببینید، طرف چه چیزای مزخرفی گفته. ولی بعدا تازه فهمیدن چی گفته. حتما باهوش هم بوده. نمی دونم.

گیج نکنیم خودمون رو.



سوخت!

+غذایمان هم سوخت!

-نمی دونم چرا هر کاری می کنم غذا مزه نمی گیره. هیچکدومشونا!

خلاصه بگم یکی از دلایل ازدواجم همینه که یاد بده چطور غذا بپزم.

+اصلا ازدواج کردن الان درسته؟ فک نکنم. فعلا در حد رل باید کافی باشه.

باید با روحیاتشون آشنا بشم. خودمم هم بسازم.

و تو نمی دانی که سی مرغ هستی 

اما به دنبال سیمرغ می روی

داستان دوستمون و دوستش داره به جاهای خطرناکی میرسه.

خدا به خیر کنه.

امشب

+امروز با مترو رفتم تئاتر شهر، نشستم اونجا. چه هوای خوبی!

پیاده ولیعصر رو رفتم بالا تا میدون ولیعصر، از اونجا هم تا سر وصال و ازش اومدم پایین، به یاد خاطرات خوابگاه. وای عجب دورانی بود. 

تکرار نمیشن اون موقع ها. 

+اصلا وقتی فک می کنم به اون دوران، دلم می گیره. دلم مچاله میشه. چقدر نوستالژی شده برام. همه چیز خوب بود. همه چیز سرجاش بود. 

سرم پایین بود و کار خودمو می کردم. بدون حواس پرتی، بدون سخت گیری تو کارا.

+بگذریم وصالم اومدم پایین، یه دوستی رو دیدم یه خرده چرت و پرت گفتیم، از اونجا سوار BRT شدم و برگشتم.


+شبا بدون عینک به شدت چشمام اذیت میشه. اکثر موقعی که بیرون بودم تمرکز نداشتم و فقط به این آستیگماتیسم مزخرفمم فک می کردم.

مخصوصا نور ماشین، چراغا، اصلا داغونم می کنه. هر چیز نورانی رو با 2 تا سایه می بینم که کشیده شدن و با هم شکل یه مثلث میشن.

دوباره میرم پیش دکتر، تا ببینم چی میگه. شاید بشه عمل کراس لینکینگ کنم بدتر نشه، یه خرده آستیگماتیسمش هم بهتر شه. ایشالا