پوست اندازی

دلم می خواد رها باشم.

انگار پوست اندازی کردم ولی هنوز نمی خوام بیام بیرون.

دوست دارم تو کالبد مرده م زندگی کنم...

چه تقدیریه؟ در عرض چند ماه بشی یه آدم دیگه.

دلت یه چیزایی رو بخواد که قبلا نمی خواد.


دلم می خواد خفن باشم، تیپای عجیب بزنم، شبیه این تهرانیای خز بشم.

بشینم کنار خیابون ساز بزنم( که البته نه سازش رو دارم نه بلدم چجوری بزنم!)

حرف بزنم، با همه. 

برم سینما، عکاسی کنم، 


وارد رابطه های بی سروته بشم، که اصلا اول آخرش معلوم نیست.

خط قرمزی نداشته باشم، اصلا هر کاری کنم، هر کاری که تا حالا نکردم.


از این و اون تقلید کنم، لباسام رو از دیگران کپ بزنم، نترسم به خاطرش، نترسم تیپمو مثلشون کنم...


سوار ماشین دوستا بشیم، داد و بیداد و جیغ و سروصدا و کارای خاک برسری.

دقیقا این کارایی که خارجیا می کنن تو فیلما، کارای بدون فکر، بدون ترس، از روی احساس.

مثلا دستشو یه دفعه بگیرم بِکِشَمِش سمت خودم بوسش کنم...

و بعدش به هیچی فکر نکنم، اونم همین طور...

یا بریم عروسی یا مهمونی، فقط خوش باشیم، بگیم بخندیم، برقصیم، بدون هیچ رودربایستی، بدون هیچ مرزی، هیچ خط قرمزی...


کلا خوش خوشه خوش باشم، فقط خوش....


می فهمید چی میگم؟ 

سخت نیست منی که خیلی محافظه کار بودم، و مذهبی و همه کارام با فکر و اینا باشه، یه دفعه همچین فکرایی، تمایلاتی، رفتارایی بخواد ازم سر بزنه؟

اصلا میشه کنار اومد با این افکار؟؟

گفتگو من با اون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خانه دختر

این فیلم خانه دختر رو دیدم.

نمی دونم تو همچین شرایطی قرار بگیرم چیکار می کنم.

مرز بین تفکر سنتی و مدرن.

سخته، در مورد گذشته یکی دیگه قضاوت کردن و انتظار برای قضاوت نشدن.

گیج و منگ

این توهما، این افکار مسخره، این چیزای الکی که داره تو ذهنم رژه میرن از مخم بیرون بیان 3 هیچ جلو می افتم.

خودم تشخیص میدم چمه، ولی انگیزه ای برا حلش ندارم.

آخه مگه امکان داره؟ همه کس؟ هر کی رو کی می بینی؟ هر کی که از جلوت رد میشه؟


واقعا فکر می کنم یکی نشسته تو ذهنم باهام داره شوخی می کنه. یه چیزای مسخره ای ازم میخواد که مرغ پخته از شنیدنشون خندش می گیره.

فقط فقط فقط هم بلده غر بزنه و حالمو بد کنه. هیچی حالیش نیست که هیچ، منو هم از زندگی ساقط کرده.

اسمش چیه این؟ ذهن؟ خودم؟ دلم؟ ذهن هوشیارم؟؟؟

چیکارش کنم؟ چطور باهاش کنار بیام؟ با حرف زدن باهاش مشکلش حل میشه؟ چی می خواد اصلا؟؟؟


گیجه گیجم.

 و می دونم بهترین کار الان، گوش نکردن به چیزیه که ازم میخواد...


بارسا جرواجر شد!

ولی عجب بازی بود بازی دیشب بارسا و آ اس رم!

بارسا رییییید! مسی تون هم هیچ غلطی نتونست بکنه که. حالا هی بگید بهترین بازیکن جهان و فلان و بهمان.

با اون مربی مزخرفتون.

بازی رفت هم شما گل نزدید، اکثرا گل به خودی بود.

اونم از اون پیکه لندهورتون که خیلی مزخرفه. رفته شکیرا که 11 سال ازش بزرگتره گرفته! خب چه معنی میده؟ هیچی. اونم ریده!

اصلا ضایع شدید رفت. تا داغون شدنای بعدیتون بدرود خلاصه!


بازی رو از اینجا ببینید.


تنها

دلم می خواد برم تهرانو بگردم.

پارکاش، جاهای دیدنیش.

ولی تو این جور مواقع یه پایه لازمه.

تنهایی فاز نمیده.

دوستای دانشگاه هم نمی دونم، یه جورین. سریع قضاوتت می کنن. نچسبن. فقط برا همون دانشگاه کافین.

2 کلمه دردل نمیشه کرد باهاشون. سریع جبهه می گیرن. حالم از اکثرشون به هم میخوره.


تنهایی، بدترین درد دنیا.

یکی باشه، تو غمت باشه. گوش بده به حرفت، بفهمه حرفتو. بشه دردا رو بهش گفت.

چی بگم...


داستان کوتاه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حال مزخرف

هر چی بیشتر میام اینجا بیشتر حالم از خودم به هم میخوره. بیشتر میفهمم هیچی نیستم، هیچی.

هیچی از خودم ندارم.

بدیش میدونی چیه؟ همه اینا خودساختست. خودزنیه محضه.


دوست ندارم، نمی خوام دوباره به اون نقطه برسم.

به خدا دوست ندارم برگردم سرجای‌ اول.

ولی زجر می کشم از این همه تناقض، از این همه خودخوری.

دارم نابود میشم از درون.

تمام سلولای بدنم درگیرن، درگیر یه چیز خود ساختهدوست ندارم برم از ابنجا، چون تو یه جا دیگه قطعا به مشکل می خورم.


خدایا، خدایا، خودت نگه دارم باش.

شخصی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

واااای این ویدیو taylor swift خیلی خوبه :)


دیدن ویدیو

شوق

ولی من می دونم چمه.

دقیقا می دونم.

الان خیلی بهتر خودمو درک می کنم.

این که برا بیرون اومدن از این وضعیت چیکار باید کرد.

حالا بیا هزار تا استدلال و حرف و .... بزن، هیچی عوض نمیشه.

من باید برم سمتش. 

هر دفعه که بهش فکر می کنم، ذهنم باز میشه، فکرم خوب کار می کنه، می خوام فقط برم سمتش.

شوق زندگیم زیادتر میشه.

این پوچی که ازش حرف میزدم، صرفا به خاطرکمبودش تو زندگیمه. به خاطر نفی اشه. به خاطر فرار کردن ازشه.

ولی این دفعه میرم سمتش تا گیرش بیارم.


حالا فکرتون به جنس مخالف نره ها. منظورم یه چیز دیگست.


کی خفنه؟؟؟؟

من خفنم!

من عالیم! 

من منم

لینک رو باز کنید و جوابشو بلننننند بگید!!!

جایزه!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.